#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_118

لبخندی زدم و گفتم:

- سپاس سارا.

از قصر بیرون رفتم. بعد از چند دقیقه، یه کالسکه قهوه ای رنگ جلوم ایستاد. به کمک آرشا سوار شدم، اون هم حرکت کرد به طرف مراسم ازدواج عشقم.

خیلی استرس داشتم. انگار قرار بود برام اتفاق بدی بیفته؛ ولی اتفاق، بدتر از ازدواج آرسین، چی می‌تونه باشه؟! چند تا نفس عمیق کشیدم و بدون توجه به دل شوره‌ای که داشتم، توی ذهنم آهنگی که می‌خواستم بخونم رو تکرار می‌کردم.

بعد از نیم ساعت، آرشا ایستاد و پیاده شدم.

آرشا:« رسیده‌ایم. من بازمی‌گردم، سارا‌ و چند نفر دیگر، که هنوز نیامده‌اند را بیاورم.»

لبخندی زدم و گفتم:

- سپاس بابت رساندن من.

لبخندی زد و چیزی نگفت و به طرف قصر برگشت.

به ورودی نگاه کرد. دو شیر، که نشسته بودن روبه هم، از دو طرف بودن‌

واو، چه زیبا!

از ورودی گذشتم و رسیدم داخل باغ. با دهن باز به ورودی دوم باغ نگاه کردم، وای معرکه است! یه فرش قرمز و هر چند قدم، از دو طرف، میزهای نور، که روشون پر از گل‌های قرمز وسفید بود، قرار داشت.

هربیست قدم هم گل ها رو بهم وصل کرده بودن و به طرز زیبایی آویزون شده بودن.

romangram.com | @romangram_com