#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_110

- آری! آن‌ها یا مرا شاهزاده، یا فرزندم می‌خواندن. از وقتی امپراطور شدم، سرورم می‌خوانند و مردمم مرا امپراطور!

- وای! یعنی الان می‌خواهید گردن مرا بزنید!

و غش غش خندیدم. به خنده هام خیره شد.

یکم خندیدم وگفتم:

- چه شده است؟ چرا این گونه مرا نگاه می‌کنی؟ الان تو در دریا تنها هستی، خطری تو را تهدید نمی‌کند؟

آریانا:«خیر، هروقت خطری من و مردم و سرزمینای دور از من را تهدید کند، آب به من می‌گوید!»

- وای، چه آب هایی خوبی! پس چرا من سخنان آن‌ها را نمی‌شنوم!

بعد از چند دقیقه، صدایی در گوشم پیچید که می‌گفت:

- خوش آمدید بانو!

خندیدم و گفتم:

- ممنون.

رو به آریانا گفتم:

- برویم قصرت را ببینم؟

romangram.com | @romangram_com