#هورزاد_ملکه_آتش_پارت_103


- درود بانوی من! چه شده است که این گونه، گریه می کنید؟

- کمی دلم گرفته است! مینو، خوب شد آمدی، دلم می‌خواهد کسی پیشم باشد.

چند مین گذشت، مینو چیزی نگفت و روبه روم بود.

منم بهش نگاه می‌کردم، که گفت:

- بانوی زیبای من، پادشاه آریانا، جای همیشگی منتظرتان هستن؛ اکنون پیششان بروید.

- چگونه این موضوع را فهمیدی؟

مینو: «زیرا ما پروانه ها و دِگرحیوانات، حق را به پادشاه آریانا می‌دهیم و توانستم با ایشان ارتباط ذهنی برقرار کنم. حالتان را گفتم، ایشان منتظرتان هستن.»

- تو خیلی مهربان هستی مینو. لطفت را فراموش نخواهم کرد!

مینو با صدای خوشحالی گفت:

- ممنون بانو! مواظب خودتان باشید.

لبخندی زدم و چشمام رو بستم و با جادو رفتم کنار ساحل قلمروی آرسین.

آریانا همون‌جا بود.


romangram.com | @romangram_com