#حکم_دل_پارت_99
بهراد اخم کرد و گفت:
اگه می دونستم مهران این طوری می کنه هیچ وقت نمی ذاشتم با هم تنها شید.
داد زدم:
تو گفته بودی که زود می یای... همه ش تقصیره تو اِ.
نمی تونستم صدامو کنترل کنم... صدام از بغض می لرزید... سرمو پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم... خیلی سخت بود... خیلی سخت بود که داشتم به اون مردهای هرزه عادت می کردم... مردهایی که برای یه لحظه... برای چند دقیقه منو می خواستند... توی ذهنم دو دستی به خاطرات کامی چنگ زده بودم.. اگه اون نبود مطمئن می شدم که توی دنیا مردونگی مرده... حالم از این مردها بهم می خورد... مردهایی که مردونگیشون به ریش و سیبیلشون بود...
چشمامو بستم... بهراد گفت:
کتی... خودتو جمع و جور کن... کلی کار برای انجام دادن داریم... می ریم ایران همه چی حل می شه.
سرمو با دستام گرفتم و گفتم:
حل می شه؟ مگه این پسره ایرانی نبود؟ چی حل می شه؟ تازه همه چی شروع بشه...
بهراد آهسته گفت:
باید بریم این پسره عباد... قراره تا نیم ساعت دیگه ببینیمش... باید بریم... خودتو جمع و جور کن... نقطه ضعف دست کسی نده.
پوزخندی زدم و گفتم:
همین که یه دختر ایرونی تنها و بی کسم نقطه ضعفه... این جا همه گرگ ن. حریص ن... انگار توی زندگیشون آدم ندیدن... می دونی چیه؟ شما مردها سیرمونی ندارید.
بهراد ماشینو روشن کرد... کم کم داشت کلافه می شد. پوفی کرد و گفت:
منم؟
romangram.com | @romangram_com