#حکم_دل_پارت_100


گفتم:

کسی که از پوپک دختر می خره برای یه شب اگه بدتر نباشه بهتر نیست.

بهراد چیزی نگفت. سکوت کرد. انگار ناراحت شده بود... برام مهم نبود... راستشو گفته بودم...

کم کم ضربان قلبم به حالت عادی برگشت... همه ی استخوان های صورتم درد می کرد. دهنم مزه ی خون می داد... لرزش بدنم کمتر شده بود ولی از بین نرفته بود.کم کم نفسام منظم شد. به اون شهر با خیابون های عریض... برج های بلند... چراغ های روشن... مردمی توی لباس های روشن... خیره شده بودم ولی هیچی نمی دیدم... از خودم بدم می اومد... از ضعف هام... از اشتباه هام...

سرمو پایین انداختم. نمی دونم چرا ذهنم به سمت شادی کشیده شد... یعنی کجا بود؟ چه بلایی سرش اومده بود؟ دختر ضعیفی بود... کم سن و سال بود... چند بار این ماجرایی که برای من شروع نشده تموم شده بود رو تا ته رفته بود؟ سرم و پایین انداختم... دردم فقط بدبختی های خودم نبود... بدبختی های شادی که ازش خبری نداشتم بیشتر حالم و بد می کرد...

به یه رستوران شیک رسیدیم که دم درش غلغله بود. دختر و پسرهای جوون دم در ایستاده بودند و ماشین های مختلف این طرف و اون طرف پارک شده بود.

بهراد ماشینو یه گوشه نگه داشت. پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم. سعی می کردم فاصله مو با بهراد حفظ کنم. حوصله ی هیچ چیزی رو نداشتم... صورتم هنوز درد می کرد. دوست داشتم فقط سرم و یه گوشه بذارم... بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم.

بهراد بهم نزدیک شد. بازوم و گرفت. خواستم بازوم و از دستش بیرون بکشم که گفت:

می شه یه کم تظاهر کنی که دوست دخترمی؟ به خاطر تو اینجاییم ها! یادت که نرفته! من زندگیم و ول کردم و دنبال تو راه افتادم. به خاطر تو تا اینجا اومدم... حالا چرا داری همه ی کاسه کوزه ها رو سر من می شکنی؟

عین بچه ها ... پوفی کشیدم و اجازه دادم بازومو بگیره... راست می گفت... نجاتم داده بود... داشت به خاطر من کار خلاف می کرد... نباید این قدر بی انصافی می کردم... ولی دستم به کس دیگه ای نمی رسید که دق دلم و سرش خالی کنم.

وارد رستوران شدیم. صدای بلند موزیک گوشمو اذیت می کرد... یه طرف رستوران بار بود که یه دختر و دو پسر با لباس های سفید پشتش ایستاده بودند و برای جمعیت زیادی که کنار بار ایستاده بودند نوشیدنی سرو می کردند. جلوتر که رفتیم چشمم به سن افتاد... دو تا دختر با لباس های توری سفید روی سن می رقصیدند... حالم با دیدن اونا بد شد... یاد اون شبی افتادم که روی سن عربی رقصیده بودم... سرمو پایین انداختم و سعی کردم به دخترها نگاه نکنم.

میزهای دایره ای شکل چند نفره وسط سالن چیده شده بود و یه گوشه ی دنج هم چند تا میز دو نفره قرار داشت. گارسن های سفید پوش هم بین میزها راه می رفتند و سفارش می گرفتند.

منو بهراد پشت یکی از میزهای چهار نفره نشستیم. بهراد به سمت در رستوران چرخید و گردنش و دراز کرد و سرک کشید... منتظر عباد بود. من سرمو روی میز گذاشتم... ای کاش حداقل درد صورتم کمتر می شد. همه ش یاد صحنه ای می افتادم که گیج شده بودم و چیزی نمونده بود مهران نقشه ش و عملی کنه...

یه گارسن جلو اومد و از بهراد سفارش گرفت... بهراد روی شونه م زد و گفت:

مرغ سخاری می خوری برات سفارش بدم؟

romangram.com | @romangram_com