#حکم_دل_پارت_98


کم کم حالم بهتر شد. مهران خودش و از روی زمین بلند کرد. آه و ناله ش قطع نمی شد... حقش بود... بهراد آهسته گفت:

بیا بریم...

دوباره دستشو دراز کرد تا بازومو بگیره. سریع خودمو پس کشیدم... دوست نداشتم هیچکس بهم دست بزنه. تمام بدنم می لرزید... درد صورتم دیوونه م کرده بود... اون قدر ترسیده بودم که خشک شده بودم... نمی تونستم جم بخورم... دوست داشتم بلند شم و مهران و با دستای خودم خفه کنم... از هرچی مرد عوضیه خسته شده بودم... انگار فقط آفریده شده بودم که جواب خواسته های مردهایی مثل شیخ و مهران و بدم... توی اون لحظه نمی تونستم منصف باشم... دوست داشتم بهراد رو هم جزوشون حساب کنم...

بهراد آهسته گفت:

بلند شو... بیا از اینجا بریم.

نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم. به بهراد هم اجازه نمی دادم که بهم دست بزنه و کمکم کنه. بالاخره بعد از چند دقیقه به خودم مسلط شدم. بهراد خواست زیر بغلم و بگیره ولی خودمو کنار کشیدم و داد زدم:

بهم دست نزن... از همتون بدم می یاد...

بهراد سعی کرد خونسرد باشه:

باشه! باشه! بیا بریم توی ماشین... قول می دم حتی انگشتم هم بهت نخوره.

چی کار باید می کردم؟ نمی تونستم بمونم... همون طور که زیرلب فحش می دادم دنبال بهراد رفتم... آخرین لحظه چشمم به مهران افتاد که روی مبل نشسته بود و داشت خون روی لبش و با دستمال تمیز می کرد. دوست داشتم یه فرصت پیدا کنم و ازش انتقام بگیرم... دلم از بغض و کینه پر شده بود ولی فرصتی برای تخلیه ش پیدا نمی کردم... هاتف... شیخ... بهراد... و حالا مهران... تا کی می تونستم سکوت کنم؟ تا کی می تونستم فراموش کنم؟ مگه تا کی ممکن بود که شانس بیارم؟

آهسته اشک می ریختم ولی سعی می کردم صدام در نیاد. با بدنی که از ترس... تحقیر... و ضعف می لرزید دنبال بهراد رفتم.

توی ماشین نشستیم... من هنوز داشتم می لرزیدم. بهراد با نگرانی نگاهم کرد و گفت:

تو حالت خوبه؟

داد زدم:

مگه کوری؟ نمی بینی؟

romangram.com | @romangram_com