#حکم_دل_پارت_93


باز همون ژست تضادیشو گرفت وبا لبخند گفت: هنوز تموم نشده ... تشکرتو بذار اخرش...

سری به اتاق ها زدم... نه خبری از مهران نبود. خیالم راحت شد. خواستم روی تخت بخوابم ولی دوست نداشتم سرمو روی بالشی بذارم که مهران گذاشته بود... نیست که این چند روز منو لای پر قو گذاشته بودن! بد عادت شده بودم!!

لباس های مهران و برداشتم و روی یکی از مبل ها گذاشتم. اون قدر خونه ش کثیف و شلوغ بود که دوست داشتم بلند شم و همه جا رو تمیز کنم... اصلا نمی شد توی اون خونه نفس کشید.

روی مبل دراز کشیدم. دوست نداشتم مهران بیاد و منو اون طوری روی مبل ببینه. از طرف دیگه نمی تونستم روی تختش بخوابم. به خودم دلداری دادم و گفتم:

اگه بیاد از سر و صداش بیدار می شم.

دعا کردم که بهراد زودتر از او به خونه برسه... بهراد... فقط خدا می دونست چه احساسات متضادی نسبت بهش داشتم... از یه طرف نمی دونستم چطور باید بابت محبت هاش ازش تشکر کنم و از یه طرف حالم از کثیف بودنش به هم می خورد. یاد کاری افتادم که توی ماشین باهام کرده بود... با پشت دست صورتم و پاک کردم... زیرلب گفتم:

عوضی!

ضعف و بدبختی هام و با این کارش توی سرم کوبونده بود. فقط خدا می دونست اون چند روز چه قدر تحقیر شده بودم... برای چی از خونه فرار کرده بودم؟ از زور و اجبار به چی پناه برده بودم؟ تا وقتی کامی حمایتم می کرد متوجه نبودم که چه قدر آسیب پذیر و بدبختم ولی از وقتی اونو ترک کرده بودم فهمیده بودم که از زمانی که به دنیا اومده بودم نفرین شده بودم... برای این که دختر بودم... اگه دختر نبودم هیچ وقت مامان و بابام اون طور بهم سخت نمی گرفتند... هیچ وقت هاتف من و با خودش اینجا نمی اورد... هیچ وقت شیخ اون طور برام دندون تیز نیم کرد... و هیچ وقت بهراد این طور تحقیرم نمی کرد.

بغض کردم... روی مبل دراز کشیدم و سرم و روی دسته ش گذاشتم. به اشک هام اجازه دادم که روی صورتم بریزند. خودم و روی مبل مچاله کردم... کی گفته بود که اگه برم ایران بدبختی هام تموم می شه؟ یعنی واقعا اون قدر رو داشتم که پیش کامی برگردم؟

******

چشمامو باز کردم... چند بار پلک زدم... خمیازه ای کشیدم و غلت زدم... کی خوابم برده بود؟ با دیدن ملافه ای که روم بود اخم کردم. تو دلم گفتم:

حتما کار بهراده!

آهی کشیدم و صاف سر جام نشستم. چشمم به مهران افتاد که روی مبل رو به روم نشسته بود و داشت سیگار می کشید. یه لحظه قلبم توی سینه فرو ریخت و ترسیدم. با نگرانی سرمو چرخوندم و دنبال بهراد گشتم... ظاهرا اون جا نبود.

مهران متوجه شد که دارم دنبال بهراد می گردم. لبخندی زد و گفت:

بهراد هنوز نیومده.

romangram.com | @romangram_com