#حکم_دل_پارت_92
در حالی که از جا بلند میشد گفت: دختر خوب شانس باهات یاره... این پسره گفت: الان برم سراغش...
چیزی نگفتم.... رها شدن از اینجا برام یه رویا بود ... یه رویای دست نیافتنی و دور و دراز....
کنارش در اتومبیل نشستم و گفت:با من میای یا ببرمت خونه ی مهران؟
با خستگی بهش نگاه کردم... دیشبم نخوابیده بودم ...
خودش جواب داد: میبرمت پیش مهران.... شناسنامه اتو بده....
-عکس نمیخواد؟
بهراد: از همین عکس شناسنامه ات میزنه خوبه؟
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشمهامو بستم. با ایست ماشین چشمهامو باز کردم.
بهراد از ماشین پیاده شد از زیر گلدونی که جلوی در بود کلیدی برداشت و به دستم داد وگفت: برو تو...
بهش نگاه کردم. دلم نمیخواست با مهران تنها باشم...
حاضر بودم با تمام خستگی بگم منصرف شدم ومیام... لبخندی بهم زد انگار ته نگاهمو خوند.
با مکث گفت: نگران نباش... مهران این موقع روز خونه نیست.... منم زود میام....
نفس عمیقی کشیدم و با خیال راحت پیاده شدم... کلید وگرفتم.... بهراد توی ماشینش نشست .... به سمتش رفتم... کمربندشو بست وگفت: چیه؟
کمی بهش نگاه کردم و اروم گفتم: بخاطر همه چیز ممنون...
romangram.com | @romangram_com