#حکم_دل_پارت_91
سرمو پایین انداختم وبهراد با لحن نسبتا شیطنت داری گفت: یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که چند ماهه ازدواج کرده و با شوهرش ماه عسل اومده بودن اینجا... با پدرم وحشتناک مشکل دارم ... دیگه چی بگم؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: دوست دخترم داری؟
بهراد دست به سینه نشست وگفت: داشتم... سه چهار ماهی هست که باهاش بهم زدم... از دخترایی که میخوان ازم سواستفاده کنن بدم میاد.... دیگه؟
از اینکه به سوالام بی کم و کاست حتی با توضیح اضافه جواب میداد لبخندی بهش زدم وگفتم: پوپک و ازکجا میشناسی؟
بهراد: اممم... خیلی نمیشناسمش... دو سه سال پیش که اومده بودم دبی یکی از دوستام برای فرار از تنهاییم اونجا رو بهم معرفی کرد ... اون موقع ها بچه بودم با دوست دخترام که بهم میزدم کلی افسرده میشدم .... پوپک و دار و دسته اش کمکم میکرد فکر نکنم ... همین... مشتری ثابتش نیستم... ولی منو میشناسه...
از صداقت زیادیش عقم گرفت. یه لحظه حالم بهم خورد ازش.... بخاطر یه دختر با یه دختر دیگه می بود تا اون دختری که لابد نذاشته باهاش باشه رو با بودن با دختر دوم فراموش کنه... طبیعت حیوون صفتی مردونه!!!
بهراد لبخندی زد و کسی وصدا کرد تا براش کمی نوشیدنی بیاره..... ازش خواستم برای منم بریزه...
لبخندی بهم زد و گفت: با چه طعمی؟
نوشیدنی لیمویی و دوست داشتم...
پیشنهاد کردم و با لبخند برای جفتمون ریخت... جام هامونو بالا گرفتیم و یه ضربه ی کوچیک بهم زدیمو با لبخند گفت: به سلامتی...
تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: به سلامتی....
یک نفس سرکشیدم...
گلوم سوخت... اهمیتی ندادم. دوست داشتم باز هم تا مستی کامل بنوشم و بنوشم.... اما باید جلوی خودمو میگرفتم این حق و به هیچ وجه نداشتم ... باید خودمو کنترل میکردم وگرنه معلوم نبود چی به سرم میومد.
صدای موبایل بهراد بلند شد جواب داد...
کمی به عربی صحبت کرد و بعد یه چشمک به من زد و خداحافظی کرد.
romangram.com | @romangram_com