#حکم_دل_پارت_90
بهش نگاه کردم...
لبخندی بهم زد وگفت: شب باید برم پیش یکی از دوستای مهران... اسمش عبده... تو این کار ماهره... مهران هم سفارشمونو کرده ... پاستو دو روزه تحویل میده ...
با یه نگاه سپاس گزار بهش خیره شدم و بهراد دستمو با احتیاط گرفت وگفت: الان به هیچی جز خوش گذروندن فکر نکن ... باشه؟
چیزی نگفتم و به سمت پاساژ رفتیم... با دیدن شلوغی و درهم وبرهمی... با دیدن حراج و رگال ها ... با دیدن رنگ ها .... با دیدن ادم ها وزندگی ای که جریان داشت... تازه انگار دوباره فهمیدم دنیا چقدر بزرگه .... هنوز زندگی جریان داره و من چقدر بین این همه ذره ام و کوچیک و ناچیز...
بهراد برام یه چند تا تی شرت با سلیقه ی خودش انتخاب کرد... مجبورم کرد یه شلوار جین انتخاب کنم و یه جفت کتونی که به قدری توش راحت بودم که دلم نمیخواست دوباره درشون بیارم تا صندوق حسابش کنه...
بعد از دو سه ساعتی که اونجا بودیم و خرید کردیم تو یه رستوران هم پیتزا خوردیم.... بهراد چیزی زیادی نمیگفت ... جز اظهار نظر درباره ی رنگ لباس ها و خرید ها دیگه چیزی نمیگفت... دوست داشتم کمی از خودش وکارش و خانواده اش بدونم ... اما حرفی نمیزد.
فقط میدونستم یه خواهر داره که شلوار جینشو تو خونه ی بهراد جا گذاشته و الان من اونو پوشیده بودم...
در حالی که به شیشه ی نیمه پر دلسترم نگاه میکردم بهراد دور دهنشو پاک کرد وگفت: چیه؟ تو فکری؟
بهش نگاه کردم... یه سوال .... یه کنجکاوی توی سرم وول میخورد.... در حالی که مستقیم به من نگاه میکرد گفت: شاخ دراوردم یا دم؟
لبخندی بهش زدم وگفتم: تو دبی زندگی میکنی؟
شونه هاشو بالا انداخت وگفت: نه ... سالی یکی دوبار میام... یکی دو ماه میمونم ... بیشتر ایرانم چطور؟
-شغلت چیه؟
بهرادیک تای ابروی راستشو بالا فرستاد ... به طرز جالبی یک طرفه یعنی از سمت چپ همون سمت چال گونه اش لبخند زد.
تضاد جالبی تو صورتش به وجود اورد...
دستهاشو زیر چونه اش گذاشت و باز به من خیره شد وگفت: من ارشیتکتم... تهران زندگی میکنم...تو تهرانم یه خونه ی مجردی دارم ... اخر هفته ها با خانواده ام سر میکنم ... این خونه اینجا هم یه خونه ی نسبتا خانوادگیه و من اگر بخوام به شعبه ی شرکتم در اینجا سربزنم اونجام... کافی بود؟ یا هنوز میخوای ازم بدونی؟
romangram.com | @romangram_com