#حکم_دل_پارت_89
با دیدن یه ماشین پر از پسر جوون که بهم تیکه های عربی می پروندن ومن چیزی سردر نمیاوردم قدم هامو تند تر کردم...
اما اونا دست بردار نبودم....
نمیدونستم چیکار کنم... اگه ایران بود ... اما اینجا ایران نبود... اینجا غریب بودم... هیچ جا رو نمیشناختم... به سمت پیاده رو دویدم و خلاف مسیر راه افتادم.
حس کردم یکی دنبالمه... با حس اینکه بهراد باشه سریع به عقب چرخیدم... با دیدن یکی از همون پسرها ...
قدم های تندم به دویدن تبدیل شد اونها پشت سرم حرف میزدن و دنبالم میدویدند... با صندل ها سختم بود اما سعی میکردم سریع تر بدوم.... حالا چی میشد ... از شیخ نجات پیدا کردم... گیر بهراد افتادم... از بهراد .... گیر کی بیفتم؟ خیابون خلوت خلوت بود.طوری که پرنده پر نمیزد.... دلم برای شلوغی و ترافیک تهران پر میزد ...
باز خدا رو تو دلم صدا کردم ...
وحس کردم یه ماشین برام بوق زد... به سمت خیابون نگاه کردم... بهراد بود... به سمت خیابون دویدم... فوری سوار شدم و بهراد گاز ماشین و گرفت و راه افتادم.
نفس نفس میزدم... پاهام اش ولاش شده بود... نمیدونستم باز چقدر شخصیتم خرد شده بود .... اما حداقل زبونشونو نمی فهمیدم... اینجا که شهر وحشی ها بود...
بهراد نفس عمیقی کشید و گفت: خوبی؟
دلم میخواست زار بزنم....
انگار حالمو فهمید چون دیگه چیزی برای گفتن نداشت....
جلوی پاساژ معروفی ایستاد و گفت: بیا یه دوری توش بزنیم... کمتر بهش فکر میکنی... خوبه؟
بهش نگاه کردم... حس میکردم سه شخصیته... تا به حال سه رو شو دیده بودم.... یه روی شاد و شوخ ... یه روی وحشی و عصبی... یه روی اروم و ساکت....
درهای اتومبیل وقفل کرد وگفت: اول باید برات یه کتونی بخریم .... چند دست هم لباس ... مسخره گفت: سوغاتی هم میخوای ببری؟
درهای اتومبیل وقفل کرد وگفت: اول باید برات یه کتونی بخریم .... چند دست هم لباس ... مسخره گفت: سوغاتی هم میخوای ببری؟
romangram.com | @romangram_com