#حکم_دل_پارت_9
سحرو از خودم جدا کردم و رفتم مانتومو برداشتم... روی لباس های خونی و خیسم تنم کردم ولبه ی تخت نشستم.
شادی به بازوم چنگ انداخته بود و مثل بید می لرزید . از ترس و وحشت زار می زد. سحر مات و مبهوت به شعله های آتیش که کم کم در حمومو فرا میگرفت زل زده بود. کم کم صدای هق هقش بلند شد. طولی نکشید که بوی تهوع آور گوشت سوخته تو فضا پیچید. بیتا خودشو گوشه ی اتاق انداخت. نتونست جلوی خودشو بگیره. سریع پشتشو به ما کرد و دوباره محتویات معده اشو برگردوند. سحر چنگی به در حموم زد و اونو بست. همه توی شک بودند. می لرزیدند و اشک می ریختند.
سحر دیر به صرافت بستن در حموم افتاده بود. دود اتاقو پر کرده بود. دستمو جلوی دهنم گرفتم و با صدای بلندی سرفه کردم. دلم پیچ می خورد. شادی رو که به من آویزون شده بود کنار زدم و خودمو به پنجره رسوندم. نفسی عمیق کشیدم. دود بدتر وارد ریه هام شد. با صدای بلندی سرفه کردم. سحر هم حالش بهم خورده بود. در همین موقع در با صدای وحشتناکی باز شد. صدای پوپک و شنیدم که جیغ زد:
اینجا چه خبر شده؟
بلافاصله به سرفه کردن افتاد. فریادی زد و فهمیدم که نگهبان ها رو خبر کرده . چنگی به بازوی شادی انداخت و اونو کشون کشون از اتاق بیرون کشید. یکی از نگهبان ها که مردی چهارشونه با پوستی تیره بود به سمت سحر رفت. نگهبان دیگه که قدش تقریبا به سقف می رسید با لگد در حمومو باز کرد. پوپک با دیدن شعله های آتیش جیغی کشید و داد زد:
چه غلطی کردید؟
دیگه اثری از اون ناز و عشوه تو صداش نبود. نگاهش روی صورت های رنگ پریده ی شادی ، سحر و بیتا لغزید. مشخص بود که اون سه نفر عرضه ی این کارو نداشتند. چرخید و نگاهی به من کرد. بعد مثل گرگ زخم خورده به طرفم حمله کرد. چنگی به موهای بورم زد و در گوشم جیغ زد:
چه غلطی کردی؟ چی کار کردی؟ اون یکی کوش؟
خودمو کنار کشیدم. با دست به عقب هلش دادم و جیغ زدم:
دستتو بکش... ولم کن.
پوپک که از خشم کبود شده بود داد زد:
بهت حالی می کنم دختره ی هرزه.
نگهبان بیتا رو ول کرد و به سمت من اومد. با یک حرکت کمرمو گرفت و از زمین بلندم کرد. جیغ کوتاهی کشیدم و به صورتش چنگ انداختم... فایده ای نداشت.
romangram.com | @romangram_com