#حکم_دل_پارت_8
یه حوله پرت کردم به سحر و با داد گفتم: شماها حواستون کجا بود؟
محلم نذاشت هنوز داشت به جنازه ی غرق خون پروانه نگاه میکرد.
نفسم بالانمیومد.
جلوی سحر ایستادم...
-سحـر.... سحــر.... باتواَم.... سحـر منو نگاه کن...
اونقدر شوکه شده بود و شوکه بودم که نفهمیدم چطور یه سیلی محکم به صورتش زدم واون جیغی کشید و افتاد تو بغلم و زار زد.
بیتا جلوی در حموم نشسته بود و گریه میکرد.سحرو پرت کردم و اونطرف...
از حموم بیرون اومدم. به سمت کمد رفتم... بطری های نوشیدنی و هرچی دم دستم بود رو برداشتم ...
همه رو به حموم بردم. روسریمو روی صورت پروانه کشیدم...
دست سحرو شادی و گرفتم و کشون کشون اوردمشون بیرون... همه ی محتویات بطری هارو کف حموم خالی کردم...
فندکمو برداشتم... سیگار کنتمو روشن کردم.
جلوی در حموم ایستاده بودم وبه پروانه که زیر روسری و در اغوش خون مدفون بود نگاه میکردم.
به دود سیگارم... به هیکل بی نقص پروانه... به جایی که ایستادم... به افکاری که داشتم... به رویاهام.... به زندگیم...
سیگارم زود تموم شد.مثل لذت رویاهام که زود تموم شد...
ته سیگارمو تو حموم انداختم و همه چیز شعله ور شد. کمی عقب رفتم... هرم گرما به صورتم میخورد.... با صدای خرد شدن شیشه ها و تق وتوق و ترق و ترق... سحر تو بغلم پرید وگفت: چیکار کردی کتی؟
romangram.com | @romangram_com