#حکم_دل_پارت_10


منو از اتاق بیرون برد و توی سالن به زمین انداخت. زانوم درد گرفت. درد زخم روی کمرم یه آن امونمو برید. فشاری به دست هام آوردم و نیم خیز شدم. چشمم به دو نگهبان دیگه افتاد که با کپسول آتش نشانی به سمت حموم می دویدند. پوپک زل زده بود به اتاقی که تو دود غرق شده بود. دستمو به زخمم گرفتم و آب دهنمو قورت دادم... گلوم خشک خشک بود. چرخیدم. چند نفر از مردهای عرب بلند شده بودند و با نگرانی به اتاق نگاه می کردند. دخترها دور و برشون می چرخیدند و سعی می کردند حواسشونو پرت کنند.

نگهبان دستشو دراز کرد تا منو از جام بلند کنه. دستش به زخم کمرم خورد. نفسم تو سینه حبس شد. ناله ای کردم و دستشو محکم کنار زدم. فکر کرد که می خوام سرکشی کنم. بازومو با خشونت گرفت و بلندم کرد. به سمت یه اتاق دیگه هلم داد.... زیرلب ناسزایی بهش دادم... چنگی به موهام زد. موهامواز مشتش بیرون کشیدم و هلش دادم عقب... توی زندگی یاد گرفته بودم اگه یکی بخورم باید دو تا بزنم. سنگینی نگاه مردهای عربو روی خودم احساس می کردم. یکی از مردها از جاش بلند شد. گامی به سمتمون برداشت. من و نگهبان دست از کشمکش برداشتیم... انگار منتظر همین فرصت بودیم...

چشم های قهوه ای مرد عرب به سمت شادی کشیده شد که به زور خودشو از روی زمین بلند کرده بود و به پهنای صورتش اشک می ریخت... نگاهی به سحر کرد که به یه نقطه زل زده بود و گیج و منگ بود... بیتا رو که مثل بید می لرزید از نظر گذروند... با دیدن حال خراب اونا چینی به بینیش انداخت. به سمت من چرخید. لبخند کمرنگی زد و گامی دیگه به سمتم برداشت.

صدای نفس های خودمو می شنیدم که هر لحظه بلندتر می شد. نگهبان که از عکس العمل من می ترسید بازومو سفت چسبیده بود... نگاه مرد اون قدر بی پروا بود که حس می کردم بدون لباس جلوش ایستادم... با هر گامی که به سمتم برمی داشت لبخند کمرنگش پررنگ تر می شد... انگشت اشاره اش رو به صورتم کشید. صورتم روکنار کشیدم. نگاه غضبناکم رو به صورتش دوختم... از سرکشی هام خوشش اومده بود. دستشو جلو اورد تا صورتمولمس کنه. دستشو پس زدم... خندید…

پوپک که احساس خطر کرده بود بین ما دو نفر قرار گرفت. با سر اشاره ای به نگهبان کرد. نگهبان منو کشون کشون به سمت اتاقی دیگه برد. لحظه ی آخر چرخیدم و به صورت مرد عرب نگاه کردم. با خنده رفتنمو تماشا می کرد... .

اتاق بعدی هم مشابه اتاق اول بود. نگهبان از اتاق خارج شد. شادی پشت سر من وارد اتاق شد. هق هق کنان دست دور گردنم انداخت. سحر به دیوار تکیه داد... بیتا کنار در حمام روی زمین نشست و شروع به جویدن ناخن هاش کرد.

پوپک با گام هایی بلند خودشو به من رسوند. با دست چونه امو گرفت و با نفرت به چشمهام زل زد و گفت:

یه بار دیگه جفتک بندازی خودم گیساتو از ته می چینم... بفهم کی هستی و کجایی.

سرمو به عقب هل داد و از اتاق خارج شد. شادی رو پس زدم. خشم و غضبم اروم اروم از بین می رفت. به دیوار تکیه دادم... سر خوردم و روی زمین نشستم. آرنج هامو روی زانوهام گذاشتم. سرمو پایین انداختم... باورم نمی شد از این جا سر در اورده باشم... چشم هامو بستم. رقص شعله های آتیش پیش چشمام مجسم شد... بغض به گلوم چنگ انداخت. دست هامو مشت کردم و بغضمو فرو دادم... نگاه خریدارانه ی مرد عربو به خاطر اوردم... انگار جنسی که برای خریدنش اومده بودو پیدا کرده، دستمو چنان مشت کردم که ناخن هام تو پوستم فرو رفت... نباید گریه می کردم...

با کف دست پیشونیمو لمس کردم. باید چی کار می کردم؟ هرچه قدر فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم. سرمو چرخوندم و به شادی نگاه کردم. کنار من روی زمین نشسته بود... به صورتم زل زده بود.

با حس اینکه میتونم به حرفهاش گوش بدم با صدای خش داری گفت:

حالا باید چی کار کنیم؟ کتی تو رو خدا یه چیزی بگو. تو رو خدا یه راهی پیدا کن.

صداش می لرزید. چشم از صورت رنگ پریده اش برداشتم. انگار توی سر خودش مغز نبود... حتما من باید یه کاری می کردم. از جام بلند شدم.

صدای موزیک لایت از بیرون می اومد. باز نگاه نافذ اون مردک عرب رو به یاد اوردم... یه بار دیگه رد انگشت شو روی صورتم حس کردم. با کف دست محکم صورتمو پاک کردم. خودمو بدون فکر توی حموم انداختم. فکر کردن به این موضوع که این تازه شروع ماجرا بود دیوونه م می کرد. لباس هام که خونی، خیس و دودی شده بودند و از تنم کندم و گوشه ای انداختم. بیتا هم اومد... حوله ی روبدوشامبری خونی شو گوشه ای انداخت... پشتمو به بیتا که زیر دوش ایستاده بود و هق هق گریه ش بلند شده بود، کردم. آب گرمو باز کردم و با دست صورتمو پوشاندم...

باید چی کار می کردم؟ هیچ راه فراری نداشتم. نمی تونستم از سد اون همه نگهبان قدبلند و چهارشونه عبور کنم.... چشمم به تیغ افتاد که کنار لوسیون خوشبو کننده ی بدن قرار داشت... انگار پروانه زودتر از همه ی ما فهمیده بود که راه بیرون رفتن کدومه.

romangram.com | @romangram_com