#حکم_دل_پارت_11
آب به زخمم خورد. سوزش زخمم بیشتر شد. یه طرف بدنمو از زیر دوش بیرون کشیدم... چاره ای نداشتم... هیچ راه فراری نداشتم... شاید کسی که منو می خرید دلش به رحم می اومد و آزادم می کرد... نگاه هرزه ی مردو به یاد اوردم... امکان نداشت! شاید معجزه ای رخ می داد و پلیس به دادم می رسید... یه بار دیگر یاد اون تشکیلات زیرزمینی افتادم... نه! بعید به نظر می رسید. توی ذهنم به هرچیزی چنگ می زدم... ولی آخر سر به یه نقطه می رسیدم... به لباس هایی که بیرون از اتاق انتظارمو می کشیدند ... به سنگینی اون نگاه ها!
یاد رویاهام افتادم... سفر به آمریکا... کار کردن تو رستوران... چطور به اینجا رسیده بودم؟
آهی کشیدم... همه چیز تموم شده بود. حموم کردنو تموم کردم و حوله ای دور خودم پیچیدم. من جرات نداشتم... ولی امید داشتم. پامو که از حموم بیرون گذاشتم چشمم به شادی افتاد. همون جا نشسته بود. رنگ به صورت نداشت. اخم کردم و آهسته بهش گفتم:
پاشو خودتو جمع کن.
شادی گفت:
نگو که باید خودمونو به خاطر اونا حاضر کنیم... نگو که اومدن ما رو بخرن.
به التماس افتاده بود. پوزخندی زدم و گفتم:
پس می خوای دروغ بشنوی.
شادی سرشو با دستاش گرفت. سعی کردم واقع بین باشم... آهسته گفتم:
فقط باید امیدوار باشیم که شانس بیاریم... هیچ راهی نیست شادی... بلند شو.
شادی به هق هق افتاد و گفت:
تو آخرین نفری بودی که فکر می کردم تسلیم می شه.
صدام رو کمی بالا بردم و گفتم:
فکر می کنی اگه تسلیم نشیم چی کارمون می کنند؟ دلشون می سوزه و برمون می گردونن؟
شادی دست هامو گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com