#حکم_دل_پارت_87
هوم بلند بالایی کشید وگفت: جدا؟ که اینطور... حالا هشدار در چه موردی؟
-دوست ندارم فکر کنم میتونی سرمو شیره بمالی...
بهراد: چرا اینطور فکر میکنی؟
-از ادم هایی که میخوان ازم استفاده کنن چطور میتونی توقع داشته باشی که سرت کلاه نذارن...
بهراد : من اگه میخواستم باهات کاری داشته باشم و ناتو باشم که ...
-که چی؟ یادم نمیره که منو به چه قصدی بردی خونه ات ...
بهراد پوزخند مسخره ای زد وگفت: بعد این همه وقت الان یادت افتاده؟
-نه.... فقط خواستم بگم اگه کلکی تو کارته من ا ز تو زرنگترم...
بهراد بلند خندید و گفت: جدی؟
بهش نگاه کردم وگفتم: کاملا جدی...
بهراد لبخندش جمع شد و بعد از مکث کوتاهی یک دفعه بهم حمله کرد و فکمو تو ی دستش گرفت و منو به سمت خودش کشید..
از هولم خیلی سریع روی ترمز زدم ... همیشه عادت داشتم از گوشه حرکت کنم و همیشه کامی از دستم حرصی میشد ... و حالا که از گوشه حرکت میکردم روی ترمز زدنم باعث مزاحمت برای بقیه نبود....
سعی میکردم بهراد و از خودم دور کنم... بعد ا ز تقلای من خیلی سریع ازم فاصله گرفت... به همون سرعتی که به سمتم اومده بود ازم فاصله گرفت.
صورتمو با چندش وحرص از اب دهنش پاک کردم و قبل ازا ینکه چیزی بگه فوری گفت: آ آ ... دیگه فکر نکن نمیتونم کاری باهات داشته باشم.... اگه می بینی مراعاتتو کردم بخاطر این نیست که نمیخواستم.... بخاطراین بود که دلم برات سوخت.... و اینم بدون که راحت ترین کار ممکن برای من همینه ... عین اب خوردن ... ولی موضوع اینه که من حیوون نیستم.... اینو تو کله ات فرو کن...
با غیظ بهش خیره شده بودم... اشک تو چشمام جمع شده بود....
romangram.com | @romangram_com