#حکم_دل_پارت_86


نیم ساعتی میشد که از بهراد خبری نبود... کم کم داشتم نگران میشدم و هنوز هوس زدن به چاک به سرم بود اما یه لحظه دیدمش که اومد بیرون .... و انگارشوکه شد وسط خیابون ایستاد... دستهاشو لابه لای موهاش فرستاد و به این سمت واون سمت نگاه میکرد... صورت اویزونشو که خشک شده بود و به وضوح میتونستم ببینم...

این پا و اون پا میکرد مثل بچه ها یه لحظه پاشو محکم به زمین کوبید من از رفتاراش خنده ام گرفت و دست از مسخره بازی برداشتم... البته مطمئن شدم که کسی همراهش از اون دخمه بیرون نیومده ... منم ماشین و به حرکت دراوردم و جلوی پاش ترمز کردم. با تعجب بهم نگاه کرد. البته یک نفس بلند و اسوده هم کشید... بدون هیچ حرفی روی صندلی شاگرد نشست و ماشین و به حرکت دراوردم. در سکوت به رو به رو خیره شده بود.

منم چیزی نمیگفتم و مستقیم میروندم...

لحظاتی بعد که پشت چراغ قرمز بودیم اروم گفت: که اینطور...

-که چطور؟

چراغ سبز شد و ماشین وبه حرکت دراوردم ...

بهراد مستقیم بهم نگاه میکرد. یه لحظه نگاهش کردم... تا چونه اش اخم کرده بود.

محلش نذاشتم و یه پوزخندی بهش زدم و گفت: فکر کردم دو درم کردی...

جوابشو ندادم.

با کمی مکث گفت: شناسنامه اتو گرفتم... حالا باید بریم دنبال پاس...

باز هم چیزی بهش نگفتم.

بهراد نفس عمیقی کشید وگفت: از شوخی خوشم نمیاد...

بهش نگاه کردم وگفتم: باهات شوخی نکردم...

بهراد دست به سینه نشت وگفت: اهان پس این کار چه معنایی داشت؟

-فقط یه هشدار کوچیک بود...

romangram.com | @romangram_com