#حکم_دل_پارت_85


بهراد مخالفت کرد و گفت:

اگه بخوایم روی مهران حساب باز کنیم باید مطمئن شیم که وسوسه نمی شه و به سمت تو کشیده نمی شه... اگه قضیه ی شیخ و این که چطوری اومدی و می فهمید دیگه نمی تونستم تضمین کنم که کاری به کارت نداره.

یه لحظه از مهران بدم اومد... بهراد ادامه داد:

باید می گفتم یه جوری قاچاقی می یای و میری که توجیه بشه برای چی پاسپورت نداری... یه خلافی هم باید کرده باشی که بخوای سریع در بری... باور کن اولین چیزی بود که به ذهنم رسید... مهران هم زیاد با مسئله ی مواد و اینا مشکی نداره.

پوفی کردم... حق با اون بود. یه روزه فراموش کرده بودم که هنوز برای مردها حکم یه ابزار و وسیله رو دارم... نمی دونستم کی دوباره می تونم سرم و بالا بگیرم و به عنوان یه آدم به جامعه برگردم نه وسیله ی لذت مردها... سعی کردم صدایی که توی ذهنم می گفت هرگز و نادیده بگیرم.

نفس عمیقی کشیدم... با دیدن اون خیابون اشنا که تازه میتونستم نمای زیباشو ببینم نفس پرحرصی کشیدم.

شب اولی که فکر میکردم رویاهام به حقیقت پیوسته نتونستم منظره ی شهر و ببینم هرچند توی اون کامیون روزنه ای برای تماشا نبود!... بعدشم که تا به خودم جنبیدم هم واقعیت یه سیلی محکم زد تو گوشم ... حالا میتونستم منظره ی درخت کاری شده رو ببینم... حالا که داشتم به خیابون نگاه میکردم یه زیبایی نفرت انگیز و میدیدم.... بهراد رستوران کافه یا هر چی که اسمش بود رو دور زد و پشتش پارک کرد ...

از اتومبیل پیاده شد... کمی از ماشین فاصله گرفت اما به سمتم چرخید و همون چند قدمی وکه رفته بود و برگشت و سوئیچ و بهم داد وگفت: هر اتفاقی افتاد تو برو...

مات بهش خیره شدم. به چشمهاش.. به نگاهی که رمز و راز خاصی داشت و انتهاش منو میترسوند... عمقش سیاه بود و من از این همه سیاهی میترسیدم...

تهش انسانیت و غریزه با هم موج میزد ... دو چیزی که تجربه بهم ثابت کرده بود هیچ سنخیتی با هم نداشتند.

نفس عمیقی کشیدم و سوئیچ و ازش گرفتم...

دوباره یه نگاه دیگه بهم کرد و لبخندی زد و به سمت اونجا رفت. از درپشتی وارد شد... نفسم تو سینه حبس شده بود ... احساس خفگی داشتم... می ترسیدم ... از اینکه مبادا بخواد منو دوباره پس بده ... از اینکه مبادا کلکی تو کارش باشه...

یه لحظه تمام تنم لرزید و به سوئیچ نگاه کردم...

نمیدونم چرا نمیتونستم افکارمو پس بزنم... ذهنم فریاد میکشید برو ... در رو.... برو یه جایی و خودتو خلاص کن... برو و زیر منت بهراد نمون ... اما نه پای رفتن داشتم نه جراتشو... حالا که باز به یکی اعتماد کرده بودم... کسی که تا مرز نابود کردن من وشخصیتم قدم پیش گذاشته بود ... نمیدونستم چقدر میتونم بهش اعتماد داشته باشم... اما حالا یه ماشین و یه سوئیچ دستم بود و میتونستم در برم ... میخواستم در برم....

با دیدن ستاره که از رو به رو میومد... موهامو ریختم تو صورتم.... پشت فرمون نشستم و دنده عقب رفتم ... ستاره متوجه ام نشد ... زیر سایه ی یه درخت پارک کردم ...

romangram.com | @romangram_com