#حکم_دل_پارت_84


بهراد گفت:

یعنی اگه الان بریم مشکلی پیش نمی یاد؟

شونه بالا انداختم... مطمئن نبودم... نمی تونستم کارهای شیخ و صد در صد پیش بینی کنم. بهراد سر تکون داد و گفت:

مهران... ما تا یکی دو ساعت دیگه می یایم سراغت... باید بریم شناسنامه ی کتی و بگیریم.

مهران تقریبا خوشحال شد و با لبخند گفت:

پس من منتظرتون می مونم.





از جا بلند شدیم و دوباره به سمت ماشین رفتیم. دل گرم شده بودم. حداقل می دونستم جایی برای شب خوابیدن داریم. نفس راحتی کشیدم... به طرز عجیبی آروم شده بودم. به زندگی امید پیدا کرده بودم. دیگه احساس نمی کردم با آدم هایی طرفم که برای جسمم دندون تیز کردن.

به محض این که دوباره توی ماشین نشستیم گفتم:

این قضیه ی مواد چی بود؟

بهراد با تعجب نگاهم کرد و گفت:

یعنی جدا ترجیح می دادی راستشو بگم؟

کمربندمو بستم و گفتم:

نه! ولی این شکلی بهم گند زدی.

romangram.com | @romangram_com