#حکم_دل_پارت_82


مهران خندید و گفت:

پس افتخار نسیبم شده... حالا چی شده که من و قابل دونستی که دوست دخترت و نشونم بدی؟

بهراد نیم نگاهی به من کرد و گفت:

راستش... کتی یه خورده خودش و انداخته توی دردسر...

پامو به پای بهراد فشار دادم... دوست نداشتم به مهران بگه که منو به شیخ فروختن. بهراد ادامه داد:

چند روز پیش نگهبان هتل به کتی مشکوک شده بود... خدمتکارو فرستاده بود توی اتاق کتی تا وسایل کتی و بگرده...

مهران با تعجب گفت:

چی؟

تو دلم گفتم خاک تو سرت... بمیری با این خالی بستنت. بهراد ادامه داد:

توی وسایل کتی شیشه پیدا کرده... می دونی که اینجا چه قدر به مواد اوردن و بردن ایرانی ها حساس اند. کتی به موقع فهمیده و جیم شده... ولی خب... کار از کار گذشته... فهمیدن که مواد پخش می کرده.

مهران خندید و گفت:

جدی؟ مواد می یاری این ور؟ چطوری؟

با اخم و تخم به بهراد نگاه کردم... توی ذهنم با خودم درگیر شده بودم... مواد پخش کردن چندان بهتر از فروخته شدن به یه عرب نبود. منظور بهراد از این خالی بندی چی بود؟ رو به مهران کردم و گفتم:

با لنج می اومدم و می رفتم...

بهراد سریع دنباله ی حرفمو گرفت و گفت:

romangram.com | @romangram_com