#حکم_دل_پارت_80
آهی کشیدم و گفتم:
شنیده بودم... ولی می دونی... آدما فکر می کنند اتفاق های بد فقط برای دیگرون می افته... از دور یه ماجرا رو نگاه می کنند و می گن که اگه من جای فلانی بودم این اشتباه و نمی کردم... همه ش حرف مفته... خیلی هاشون اگه توی موقعیتش قرار بگیرن بدتر عکس العمل نشون می دن... منم به خاطر رویاها و آرزوهام گرفتار شدم... فکر نمی کردم این طوری بشه... فکر می کردم به قول تو زرنگم... فکر می کردم منی که می تونم همه رو سیاه کنم سیاه نمی شم.
سرمو به طرفش برگردوندم و گفتم:
تو چی؟ تو که می دونستی دخترهای ایرانی و با چه روش هایی می یارن اینجا برای چی برای خریدن یکیشون اومدی پیش پوپک؟
بهراد پوزخند زد و گفت:
مشکل اینجاست که خیلی از دختر ایرانی ها خودشون می خوان... می یان اینجا که خودشون و بفروشن و پول در بیارن... یه مقدار از پولی که خریداراشون می دن و خودشون برمی دارن ولی بیشترش و دلال هایی مثل پوپک می گیرن... حالا وقتی یکی مثل من می یاد پیش پوپک انتظار داره یکی از همین دخترها گیرش بیاد ولی ایرانی ها وارد هر تجارتی که بشن اول یاد می گیرن که چطور کلک بزنن و چطور تقلب بکنند... این طور که بوش می یاد پوپک به جز کسایی که خودشون می یان برای این کار یه سری دخترم داره مثل تو. کسایی مثل تو براش سود خوبی دارن... چون مجبور نیست آخرش بهشون پولی بده. منم با این ذهنیت اومدم که دارم کسی و می خرم که خودش راضیه... خصوصا این که دیدم توی مهمونی شیخ خودتم بدت نمی یومد... ولی وقتی دیشب بهم گفتی که دزدینت اولش نتونستم ازت بگذرم... دیوونه م کرده بودی... ولی بعدش... خودمم نمی دونم چطور خودمو کنترل کردم.
با صداقت بهش گفتم:
به خدا از همون اولش که دیدمت می دونستم اگه کسی باشه که بتونه منو نجات بده حتما تو اون آدمی.
بهراد ماشینشو جلوی یه ویلای کوچک با نمای سفید پارک کرد. به من اشاره کرد که پیاده شم. از ماشین پیاده شدیم و به سمت ویلا رفتیم. بهراد زنگ زد... صدای خواب آلود یه پسرو شنیدم. بهراد با خنده گفت:
پاشو... پاشو اومدم خونه ت خراب شم.
در باز شد. وارد یه باغ کوچیک شدیم که جلوی ویلا بود. باغ پر از درخت های خوشگل و گل های رنگی بود. لبخند زدم... جای دلنشینی بود. یه گوشه ی باغ استخر کوچکی بود که کنارش تخت و چتر قرار داشت. یه طرف دیگه ی باغ، کنار باربیکیو ، چند صندلی دیگه قرار داشت... در خونه باز شد و چشمم به پسری افتاد که دم در ایستاده بود. داشت چشم هایش و می مالید. انگار تازه از خواب پاشده بود. موهای قهوه ای رنگش ژولیده بود. یه شلوارک سورمه ای با آستین حلقه ای مشکی تنش بود. بهراد دست منو گرفت و آهسته گفت:
یه کم باید فیلم بیایم... فقط محض احتیاط.
بهراد دست راستشو جلو برد و با دوستش دست داد و گفت:
چطوری؟
دوست بهراد دستشو پایین انداخت. چشماشو تنگ کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com