#حکم_دل_پارت_79
بهراد سرش و بالا گرفت و گفت:
می گم دوست دخترمه!
شونه بالا انداختم... مسلما اون دوستشو بهتر از من می شناخت. پرسیدم:
اگه من برم... شیخ برای تو دردسر درست نمی کنه؟
بهراد مکث کرد... کمی فکر کرد و بعد گفت:
نمی دونم... بعدا بهش فکر می کنم...
پوزخندی زد و ادامه داد:
یه شب دلمو با رقصت و اندامت بردی... حالا بماند که دورم زدی! ولی نگاه کن چه بساطی راه انداختی!
با شرمندگی سرم و پایین انداختم و گفتم:
شرمندم... ببخشید.
دستمو یه لحظه توی دستش گرفت و گفت:
نباش...
نیم نگاهی به دست هامون کرد... شاید انتظار داشت دستم و از دستش بیرون بکشم... ولی توی سن بیست و دو سالگی اون قدر تجربه داشتم که بفهمم هر تماسی و هر لمسی از روی قصد بدی نیست... می خواست بهم دلگرمی بده و من به این احساس احتیاج داشتم...
نفس عمیقی کشیدم... بهراد دستشو آهسته پس کشید و گفت:
از تو که بچه زرنگی بعیده که گول اون پسره رو بخوری... تا حالا نشنیده بودی که دخترها رو با دوز و کلک می فرستن دوبی؟ نشنیده بودی که یه سری از این کار چه تجارتی راه انداختن؟
romangram.com | @romangram_com