#حکم_دل_پارت_78


بذار اول شیخ بره پیش پوپک... وقتی ناامید شد و رفت... وقتی که پوپک متقاعدش کرد که ما اونجا نرفتیم می ریم سراغش.

بهراد سریع دور زد. لبخندی بهم زد و با خنده گفت:

توام خوب زرنگی ها!

چشمامو تنگ کردم و گفتم:

اگه زرنگ نبودم که هنوز پیش شیخ بودم.

بهراد با شیطنت خندید و گفت:

باید حواسم بهت باشه... خطرناکی!

خندیدم... به خاطر اضطرابم صدای خنده م یه کم بلندتر از حالت عادی بود. بهراد گفت:

حالا چی کار کنیم؟ یعنی با خیال راحت بریم بگردیم؟

شونه بالا انداختم و گفتم:

نمی دونم... مگه با این هیجان و اضطراب می شه رفت گشت و گذار؟

بهراد کمی فکر کرد و گفت:

بیا بریم خونه ی یکی از دوستام... می تونیم چند شب اونجا بمونیم... تا موقعی که برات پاسپورت بگیرم و بفرستمت اون ور می تونی اونجا بمونی... باهاش صحبت می کنم... حتما می تونه یه نفر و پیدا کنه که پاسپورت برات بگیرن.

با شک و تردید گفتم:

دوستت قابل اعتماده؟ نمی گه این دختره کیه که دنبال خودت انداختیش؟

romangram.com | @romangram_com