#حکم_دل_پارت_76
گاز داد و با سرعت به راه افتادیم. احساس می کردم قلبم توی دهنمه... اضطراب پیدا کرده بودم... همون جا توی ماشین پیش خودم قسم خوردم که اگه دست رحمان بهم رسید و مجبور شدم که پیش شیخ برگردم خودم و با اولین فرصت خلاص کنم... دیگه تحمل نداشتم... دیگه توانی برای بازی کردن و بازی دادن نداشتم.
بهراد هم به اندازه ی من هیجان زده و تا حدودی وحشت زده به نظر می رسید. آینه رو تنظیم کرد و مرتب از توی آینه پشت سرشو نگاه می کرد. از توی آینه نگاهی به پشت سرمون کردم... به نظر نمی رسید کسی دنبالمون باشه. با این حال پرسیدم:
دنبالمونن؟
بهراد سرش و به نشونه ی نفی تکون داد و گفت:
هنوز نه!
این دقیقا همون جوابی نبود که انتظار داشتم بشنوم. بهراد سرعتو بیشتر کرد. از سرعت زیاد ماشین یه کم ترسیدم. به صندلی ماشین چنگ زدم... نمی تونستم ساکت بشینم... پرسیدم:
کجا داریم می ریم؟
بهراد گفت:
می ریم شناسنامه تو از پوپک بگیریم... بعدش باید ببینیم کجا بریم تا دست شیخ بهمون نرسه.
لبم و گاز گرفتم و گفتم:
انداختمت توی دردسر...
بهراد سرش و به سمت من چرخوند و گفت:
نه بابا... حالا یه جوری شیخ و می پیچونم... نگران نباش... فقط خدا کنه برای این که پیدات کنه سراغ پوپک نره.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
چرا اونجا؟
romangram.com | @romangram_com