#حکم_دل_پارت_75


قبل از اتمام حرفهاش صدای زنگ خونه بلند شد ...

به سمت ایفون رفت ... دگمه ای و فشار داد تا تصویر بیاد با تعجب گفت: لعنتی...

با نگرانی گفتم: چی شده؟

بهراد: هیچی..... همون حدسی که میزدم....

-چه حدسی؟

با عجله به سمتم اومد وگفت: دارو دسته های شیخن.... رحمانه .... تومهمونی دیشب هم بود ... اومده دنبال تو .... با ماشین شخصی شیخ هم اومده...

باز یه ترس به جونم افتاد.

دستمو کشید وگفت: بیا از این طرف.

به سمت اتاقی که دیشب توش خوابیده بودم ، رفتیم... کاپشن اسپورت مشکی شو برداشت و کیف پول و دسته چک و شناسنامه و پاسپورت و سوئیچ همه رو و انداخت تو یه کیف چرم مشکی و کفشهاشو پوشید و یه سویی شرت و کلاه و شال پرت کرد تو بغل من وگفت: اینا رو بپوش... شبا سرد میشه...

باز صدای زنگ بلند شد... یه نگاه اجمالی به اتاق انداخت و گفت: بریم... و یه نگاهی به پاهام انداخت و کیف وداد دستمو از اتاق خارج شد.

بعد یک ثانیه با یه جفت صندل پاشنه تخت برگشت وگفت: اینا رو بپوش...

لبخند سپاس گزاری بهش زدم وپوشیدم ....

در تراس وباز کرد و گفت: پله های اضطراریه ... بدو بریم...

با هول جلو تر ازش راه افتادم .... اونم پشت سرم میومد.

پله ها رو تند تند پایین رفتیم و منو به سمت پارکینگ کشوند. سوار اتومبیلش شدیم و راه افتادیم .... بعد از خدا خودمو سپرده بودم دست بهراد.

romangram.com | @romangram_com