#حکم_دل_پارت_74


بهراد: خوب منم که میشناسی... بهرادم... بیست وهشت سالمه ... و دستشو به سمتم دراز کرد.

با مکث دستشو دوستانه گرفتم و گفت: از اشنایی باهات خوشبختم دوشیزه کتایون!

با مکث دستشو دوستانه گرفتم و گفت: از اشنایی باهات خوشبختم دوشیزه کتایون!

لبخندی بهش زدم و گفتم: ممنون بخاطر اینکه ...

بهراد پوزخندی زد وگفت:ازم بخاطر حیوون نبودن تشکر میکنی؟؟؟

نفس عمیقی کشیدم وبهراد لبخند کجی زد وگفت:خوب ... حالا باید چیکار کنیم؟

به موهام تابی دادم وگفتم:نمیدونم...

بهراد: خوب بریم یه کمی بگردیم... خونه نمونیم بهتره... موافقی؟

سرمو به معنای باشه تکون دادم اون گفت: نگران نباش... کمکت میکنم...

بغض کردم...

با تعجب گفت: باز چی شد؟

-در عوضش ازم چی میخوای؟

بهراد: بخاطر خواسته ای این کارو نمیکنم...

-پس چی؟

دستهاشو توجیبش کرد وگفت: تو اونطوری که فکر میکردم نیستی... یعنی از اولش که دیدمت حس میکردم یه فرقی با بقیه داری... از نگاهت ... حالت هات... رفتارت ... بازی خاص دیشبت ... و نگاه هات... بقیه راحت کوتاه میان... میپذیرن و باهاش کنار میان اما تو ...

romangram.com | @romangram_com