#حکم_دل_پارت_73


پوزخندی زدم و با کلافگی گفتم: میدونی من چطوری اومدم اینجا؟

بهراد با نگاهی سوالی بهم خیره شد و گفتم: من قاچاقی اومدم .... تو مکان مخفی یه لنج درب وداغون به اینجا رسیدیم... بدون پاسپورت و هیچ مدرکی...

وسرمو تو دستهام گرفتمو شقیقه هامو فشار دادم.

چرا از هر سمتی که میخواستم به یه نتیجه برسم همه چیز خراب میشد... چرا اینطوری میشد... چرا این مسئله ی لعنتی حل نمیشد.... چرا نمیتونستم یه لحظه یه اب خوش از گلوم پایین بره...شناسنامه ام تو ساکم تو هتلی که گیر پوپک افتاده بودم جامونده بود... خدایا خدایا....

حس کردم کسی داره موهامو نوازش میکنه .... سرمو بالا گرفتم وبهراد فوری دستشو پس کشید و با اینکه چیزی بهش نگفتم اما اون سریع گفت: ببخشید ... و اهمی کرد وگفت: خوب پس مسئله اینه... میتونم برات یه شناسنامه و پاسپورت جور کنم... اما طول میکشه... قاچاقی هم کسی ونمیشناسم به اون صورت...

بعدبه صورتم خیره شد وگفت: شایدم باید...

-باید چی؟

بهراد: هیچی... فکر کنم باید رو اولی فکر کنیم... پاسپورت و شناسنامه ...

اروم گفتم: شناسنامه ام دست پوپکه فکر کنم....

بهراد: ای ول.... این خوبه.... میتونم پسش بگیرم... خوب پس فقط میمونه پاسپورت...

لبخندی بهش زدم و بهراد گفت: خوب الان چیکارکنیم؟ بهتره خونه نمونیم... راستی تو دبی و دوست داری ببینی؟

شونه هامو بالا انداختم وبهراد گفت: اهان.... یه چیزی... تو اسمت چیه؟ من اسمتم نمیدونم....

لبخندی بهش زدم وگفتم: کتایون... کتی ...

بهراد: کتایون... قشنگه.... خوب چند سالته؟

-22...

romangram.com | @romangram_com