#حکم_دل_پارت_72
-مرسی...
روی کاناپه نشسته بود. اونم انگار حموم رفته بود.
یه تی شرت سفید و یه جین سورمه ای پوشیده بود.
با خنده به لباسم اشاره کرد وگفت: بهت میاد...
لبخندی زدم وکنارش نشستم. کمی ازم فاصله گرفت و خودشو جمع و جور کرد وگفت: چه مظلوم شدی...
جوابشو ندادم.
برام از توی فلاکسی که روی میز عسلی جلوی کاناپه بود قهوه ریخت وگفت: باید برات لباس بخرم فکر کنم... همینا هم با بدبختی گیر اوردم.... و لبخندی نثارم کرد.
در ادامه گفت: شلوار مال خواهرمه .... تی شرته مال خودمه... چشمکی بهم زد وگفت: اون دو تا تیکه هم از سر خیابون خریدم .... راحتی؟
بهش نگاه کردم.... شرمندگی در صورتم نبود ولی توقع نداشتم به روم بیاره!
لبخندی زد وگفت: هم وقتی اینطوری سگ میشی خواستنی هستی هم وقتی مظلوم میشی... البته مظلومیتت ساده تره و دوست داشتنی تره...
کمی از قهوه مزه مزه کردم وبهراد گفت: میخوای اینجا بمونی؟ کسیو سراغ داری؟اشنایی فامیلی؟
بهش خیره شدم وگفتم: هیچکس...
بهراد: پس تکلیف چیه؟ ببین بذار یه چیزی وبهت بگم... امروز فردا شیخ میفرسته دنبالت از اون ادم هایی هستی که دست دومت هم طالب داره... اگر بفهمه هنوز ... ویهو ساکت شد و نگاهشو ازم گرفت وبه تلویزیون ال سی دی خاموشش دوخت وگفت: ... شرط من و اون سر یه شب بود .... تو نمیتونی زیاد اینجا بمونی اگه میخوای گیر دار و دسته ی اون نیفتی بهتره برگردی ایران...
-خودمم داشتم به همین فکر میکردم...
بهراد: خوبه پس برگرد ایران... اونجا خانواده ات هستن ... اشنا داری... بهر حال دوستی ... کسی... برات بلیط میگیرم .... خوبه؟
romangram.com | @romangram_com