#حکم_دل_پارت_71
نفس عمیقی کشیدم و بهراد گفت: برو یه دوش بگیر... کمی ریلکس کن بعد بیا باهم صحبت میکنیم... اکی؟
بهش نگاه کردم.
با خنده گفت: الان یه دختر گیج و خنگی...!
از حرفش خندیدم و به سمت حموم رفتم...
با ارامش داخل وان اب داغ دراز کشیدم... دیشب هم بخیر گذشت ....
نفس عمیقی کشیدم... اروم بودم. خودمو شستم و .... با تقه ای که به در حموم خورد گفتم: بله؟
بهراد: چیزی لازم نداری؟
-نه مرسی...
بهراد: حوله رو پشت در برات گذاشتم ... لباس هم برات تو اتاق بغلی گذاشتم...
جوابی نداد م اونم رفت.
سریع خودمو شستم واومدم بیرون... یه لحظه به این سمت و اون سمت نگاه کردم که بهراد مبادا باشه... حالا مثلا بود !!!من این چیزا برام مهم شده بود!
بهر حال نبود. حوله ی روبدوشامبی و پوشیدم به سمت اتاقی که کنار دست حمام یعنی همون اتاق بهراد همونی که شب قبل درش خوابیده بودم رفتم.
روی تخت لباس زنونه هم بود. البته نو بودند... ساده وسفید ... اونا رو پوشیدم و یه تی شرت سفید گشاد و تنم کردم.
یه شلوار جین مشکی هم پام کردم... شلوار اندازه ام بود و دخترونه بود اما تی شرت برام گشاد بود و معلوم بود که مال خودشه.... موهامو خشک کردم واز اتاق خارج شدم.
لبخندی بهم زد وگفت: عافیت....
romangram.com | @romangram_com