#حکم_دل_پارت_69
اره... میدونستم... قبلا کامی بهم گفته بود... همون شب اول که دیدمش و گریه کردم و ... اون بعدها گفت با اینکه دوست دارم گریه کنی چشمات و یه بار دیگه خیس اشک ببینم اما دلم نمیخواد هیچ وقت ناراحت باشی و همیشه میخندید ومیگفت: کاش میشد از روی شادی گریه کنی تا من رنگ چشمای اشکی تو باز ببینم....
بهراد به لیوان اب اشاره کرد وگفت: بخورش...
کمی از اب خوردمو گفت: حالا درست شد... خوب گریه ات واسه ی چیه؟ بخاطر تمیز کاری خونه ممنون... اما فکر کردم همون دیشب از اینجا یه جوری میری... اما سر از کارت درنمیارم.... چرا موندی... هنوزم از رفتار دیشبت گنگم... یه لحظه میخوای یه لحظه نمیخوای...
سرمو پایین انداختم ... همچنان در نخواستن بودم!
بهراد با لبخند خاصش گفت: من که کاری بهت نداشتم اما معنی موندنتو نمیفهمم... پولی هم بابتت ندادم که بخوام ضرر کنم... پس چرا موندی؟ اگه تو ازمن چیزی نمیخوای پس چرا موندی؟
با صدای خفه ای گفتم: من نمیدونم...
بهراد: یعنی چه؟ چیو نمیدونی؟با نیشخند گفت:پشیمون شدی؟
-من نمیدونم باید چیکارکنم.... باید کجا برم... اصلا جایی و بلد نیستم که برم...
بهراد فکورانه به من خیره شده بود ... در واقع زل زده بود به بدنم...
به لباس ساتن یاسی که بلندیش تا سر زانو بود و نازک و لطیف... ولی من با اون لباس عربی جلوش ظاهر شده بودم... این که پوشیده تر بود. از نگاهش خسته شدم.
و از جا بلند شدم وگفتم: حق با شماست.... من باید همون دیشب می رفتم... ببخشید...
خواستم از اشپزخونه بیرون برم. اونم ایستاد ه بود...پشتم بهش بود به سمتش برگشتم به من نگاه میکرد. به طرفش رفتم و خم شدم ... دستشو گرفتمو محکم و چند بار بوسیدم...
اونقدر شوکه شده بود که اجازه داد چند بار پی در پی دستشو ببوسم... اما در اون لحظه حاضر بودم پاهاشو هم ببوسم... واینکار و جز حقارت نمیدونستم!
بهراد سریع دستشو پس کشید انگار که مخش تازه فعال شده باشه تند گفت: هی داری چیکار میکنی...
کف اشپزخونه رو زانو م نشستم... با گریه گفتم: شما در حقم خیلی لطف کردین... هیچ وقت این لطفتونو فراموش نمیکنم.... بخدا نمیدونم چطوری باید محبتتون و جبران کنم....
romangram.com | @romangram_com