#حکم_دل_پارت_68
بهراد بهم نگاه کرد وگفت: نمیخوری؟
گریه ام گرفته بود... خیلی زود هم اشکهام روی گونه هام سرخوردم.
بهراد نوچی گفت و با لحنی که کمی ناراحتی در بر داشت گفت: چرا باز گریه میکنی؟ اصلا این حرکات لوس بهت نمیاد...
اشکهامو پاک کردم اما هنوز روی صورتم و خیس میکردن...
بهراد با حرص گفت: بسه...
نمیتونستم خودمو کنترل کنم.... بغض داشت خفم میکرد ... گریه ام کاملا بی اراده بود...
بهراد با لحن خاصی گفت:بهت نمیاد این کارا رو بکنی.... بیشتر بهت میاد یه دختر وحشی وجذاب باشی که خیلی راحت میتونی مردا رو اغوا کنی...
گریه ام شدید تر شد. واقعا داشتم زار میزدم...
دستهامو جلوی صورتم گرفتم و زار زدم.... بلند بلند.... اگه اینطوری گریه نمیکردم خفه میشدم.... از بغضی که خیلی وقت بود تو گلوم بود خسته شده بودم.... باید خالیش میکردم.
بهراد فوری گفت: چی شد؟ چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟
بهراد از جا بلند شد ویه لیوان برام اب ریخت و کنارم ایستاد وگفت: منو نگاه کن... به من نگاه کن....
با لحن مهربون تر وملایم تری گفت: دختر خانم ممکنه به من نگاه کنی؟
دستهامو از روی صورتم برداشتم و بهش خیره شدم.
بهراد لبخندی زد وگفت: حالا شد....
لیوان وبه دستم داد و دستهاشو تو جیبش کرد و به در یخچال تکیه داد و گفت: واوو... وقتی ارایش نداری و گریه میکنی چشمات جذاب تر میشن... میدونستی؟
romangram.com | @romangram_com