#حکم_دل_پارت_66
دو تا لیوان چایی ریختم و منتظرش شدم.
باید میومد نون داغ میکرد چون من بلد نبودم با ماکروفرش کار کنم.
بعد از دقایقی به اشپزخونه اومد... بخاطر خیس بودن صورتش موهاش هم خیس شده بود و به پیشونیش چسبیده بود. قیافه اش یه شیطنت خاص داشت ... هنوز صورتش کمی بچگانه بود. حتی بهش نمیومد سی سال و داشته باشه... این خونه زندگی که داشت برام عجیب بود .
با این حال حرفی نزدم....
با دید ن اشپزخونه ی جدید ابروهاشو بالا داد وگفت: تو شوک کردن من استادی...
و پشت صندلی رو به روم نشست وگفتم : اینا عسلی هستن اینا سفتن...
بهراد یه تای ابروشو بالاداد وگفت: من عسلی دوست دارم...
بهراد یه تای ابروشو بالاداد وگفت: من عسلی دوست دارم...
مثل کامبیز... لبخندی زدم و براش پوست گرفتم.
از جا بلند شد و از بالای یخچال یه بسته نون تست دراورد و داخل توستر گذاشت و به اپن تکیه داد وخیره شد به من... سنگینی نگاهشو حس میکردم.
تخم مرغشو توی پیشدستی گذاشتم وکمی کره بهش مالیدم و یه ذره نمک روش پاشیدم ودادم دستش...
با نگاه خاصی بهم خیره شده بود. تمام حرکاتمو زیر نظر گرفته بود.
صدای بوق توستر در اومد ونون ها پریدن بالا... نون ها رو برداشت و جلوی من وخودش گذاشت و پشت میز روی صندلی نشست و درسکوت مشغول شد.
حالا نوبت من بودنگاهش کنم وحرکاتشو زیر نظر بگیرم...
بعد از مدت کوتاهی گفت: چرا نمیخوری؟
romangram.com | @romangram_com