#حکم_دل_پارت_65
دریخچال وباز کردم.... پاکت اب پرتقال وبرداشتم وبه تاریخش نگاه کردم نگذشته بود. با اون اوضاع خونه باید با احتیاط همه ی جوانب و در نظر میگرفتم. تو این شرایط مسموم شدن دیگه قوز بالا قوز بود.
پاکت شیر وبرداشتم و توی یه ظرفی ریختم وجوشوندمش.... خوشبختانه این هم دلمه نبست و سالم بود.
عسل و کره و پنیرو مربا رو بیرون از یخچال روی میز گذاشتم....
یه کمی صدای تلق تولقو بیشتر کردم ... میخواستم بهراد زودتر بیدار بشه و تکلیف منو روشن کنه... ساعت هشت صبح بود و با اون همه مستی دیشبش احتمال میدادم که تا ظهر بخوابه... پشت صندلی نشستم و به گل های صورتی سفره خیره شدم.
با باز شدن در اتاق از جا پریدم و به بهراد که خواب الود وسط سالن ایستاده بود سلام کردم.
دستهاشو باز کرده بود و کش وقوس میومد.
از اون لباس رسمی کت شلواری دیشب... فقط پیراهنش که از شلوارش بیرون زده بود و چروک بود تنش بود و یه شلوار سیاه گرم کن پوشیده بود ...
این قیافه ی شلخته بیشتر جذابش میکرد و البته کم سن و سال تر تا وقتی که زیادی اراسته بود.
با دیدن من یک لحظه شوک شد که من کی ام و اینجا چی میکنم... اما بعد انگار قضایای دیشب یادش اومد... وسط خمیازه اش گفت: تو هنوز نرفتی؟
کجا برم؟ کجا رو داشتم برم...
نیشخند کجی زد و گفت:فکر کردم دیشب رفتی...
به در بسته نگاه کردم ...
بهراد هم به دیوار و اویزی که کلید در و تو خودش جا داده بود.
نفس عمیقی کشیدم دیشب با تمام استرس ها اون کلید و ندیدم.
منتظر جوابم نشد و به سمت دستشویی رفت.
romangram.com | @romangram_com