#حکم_دل_پارت_64
با کمک دیوار از جا بلند شدم... خونه ی بزرگ وشیک ومجللی بود.
باید به دستشویی میرفتم... تک تک درهایی که در راهرو بود و باز کردم... و بالاخره به دستشویی وحموم رسیدم. بدم نمیومد حموم کنم اما لباس نداشتم یاد اون کمد البسه ی معروف افتادم ... اما دیگه دلم نمیخواست به او ن اتاق برم اونجا هیچ فرقی با اشغال دونی نداشت.
بعد از شستن دست و صورتم ... به سمت اشپزخونه رفتم... گرسنه بودم.... در یخچال وفریزر وباز کردم... با دیدن سوسیس و کالباس و کلی میوه و بوی سالاد الویه ی مونده تهوع گرفتم وسالاد الویه رو داخل سطل اشغال ریختم....
تمام سینک پر از ظروف کثیف بود ... در تمام کابینت ها رو باز کردم... دنبال نون توی کابینت میگشتم؟ چقدر گیج شده بودم خدایا... تقریبا همه ی ظروف کثیف بودند.
در فریزر و باز کردم و با دیدن نون باگت ... لبخند پیروزمندانه ای زدم و یه نون یخی دراوردم و توی ماکروفر گذاشتم.... بلد نبودم با این مدل ماکروفر کار کنم... مال کامبیز ال جی بود! این یکی دگمه هاش فرق داشت.میترسیدم بزنم خرابش کنم. سرمو تکون دادم وگذاشتم خودش یخش کم کم باز بشه...
تمام ظرفهای کثیف و داخل سینک گذاشتم و مشغول شدم از بیکاری که بهتر بود...
نمیدونم چقدر ظرف شستم وعجیب بود که هیچ فکری نمیکردم.ساعت چهار صبح بود.... بعد از مرتب کردن اشپزخونه که نزدیک یک ساعت طول کشید به نونم سر زدم ... یخش باز شده بود.
کمی کالباس داخلش گذاشتم و با اشتها مشغول شدم.... این نون نم دار سرد واون کالباس می ارزید به صدتا مرغ بریونی که پوپک و شیخ جلوم میذاشتن ...
روی یکی از مبل ها نشستم... تقریبا اشغال دونی بود. جعبه ی پیتزا روی میز مونده بود و پاکت اب پرتغال و دو سه بطری نوشیدنی خالی ...
دو تا باطری کنترل هم به چشم میخورد.
نشیمن بهم ریخته بود اماقسمت پذیرایی که روی مبل ها پارچه کشیده بودند اینطور نبود.
زود ساندویچ یخیمو خوردم و یه نایلون از توی کابینت هایی که توشون دنبال نون میگشتم وبه چشمم خورده بود برداشتم و تمام زباله ها رو داخلش ریختم.
لباس های بهراد هم پخش وپلا بود همه رو داخل ماشین لباسشویی ریختم و به نتیجه ی کارم نگاه کردم. ساعت نزدیک هفت صبح بود.
کتری و پر از اب کردم.... چهار تا تخم مرغ و توی یه کاسه ی فلزی پر اب انداختم و گذاشتم رو گاز تا تخم مرغ اب پز و عسلی درست کنم.هیچ فکری نمیکردم. هیچی...
یه سفره از توی کابینت برداشتم و روی میز گرد چهار نفره ای که توی اشپزخونه بود پهن کردم... چای اماده بود. از تخم مرغها دو تاشو سفت درست کردم و دو تا عسلی... نمک و فلفل هم با بدبختی پیدا کردم ... میز صبحونه ای بود که همیشه برای کامبیز درست میکردم وکلی توش سلیقه بخرج می دادم.
romangram.com | @romangram_com