#حکم_دل_پارت_63
بی اختیار از جام پریدم... لباسمو بالا کشیدم وضربان قلبم از خوشحالی بالا رفت... دوست داشتم خودمو جلوی پاش بندازم و یه جوری بهش بگم که چه قدر ممنونشم... ولی از جاش بلند شد و گفت:
زودتر برو توی اتاق... نمی خوام اینجا ببینمت...
پوزخندی زد و ادامه داد:
وقتی کارتا رو روی میز گذاشتم فکر کردم دیگه مال منی... ولی الان دارم می بینم که چه قدر با این که مال من شی فاصله دارم... یادم نمی ره... یادم نمی ره که بازیم دادی... با کمی مکث گفت: از جلوی چشمم گمشو ...
یه لحظه مکث کردم... فهمیدم دوباره می خواد نوشیدنی بخوره... دیگه نمی تونستم پیشش بمونم... باید می رفتم... پشتمو بهش کردم و به سمت اتاق دیگه رفتم.. احساس سبکی می کردم... انگار داشتم روی ابرها راه می رفتم... در اتاقو پشت سرم بستم... به سمت تخت رفتم... خودمو روی تخت انداختم... بدنم درد می کرد... هنوز داشتم بی صدا اشک می ریختم... خودمو روی تخت گلوله کردم... باورم نمی شد که آخرین لحظه دلش به رحم اومده باشه... انگار با کارام غرورشو خورد کردم... به خودم فکر می کردم... برای این که یه شب دیگه دختر بمونم چه کارهایی که نکرده بودم... برای یه مشت آدم ... رقصیده بودم... شی و دور زده بودم و بهراد و بازی داده بودم... فقط برای یه فرصت دیگه... یه شب دیگه... انگار یاد گرفته بودم که با آدم های کثیف بازی های کثیف بکنم...
روی تخت خوابیدم ... پتو رو روی خودم کشیدم.... بغضمو اروم تو گلو خفه کردم و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنم خوابم برد.
فصل چهارم: "رویی دیگر ..."
نفس عمیقی کشیدم و با تکون های دستی چشمهامو باز کردم .... چشمهای شیخ بهم زل زده بود..
از جا پریدم.... بهراد با لبخند و شاتی که دستش بود بهم خندید وگفت: خوب خانم کوچولو... بازیمون دادی و حالا نوبت توه که باهات بازی کنیم.
شیخ عباشو دراورد و بهراد هم کتش و پرت کرد به یه گوشه... دلم میخواست جیغ بکشم .... اما صدام تو گلوم خفه شده بود.میخواستم بمیرم.. چنگ چنگی به پیراهن یاسیم زد... بهراد شات و یک نفس سرکشید و بهم نزدیک شد و موهامو تو چنگش گرفت... شیخ بهم نزدیک شد و بهراد دستهامو گرفت... صورتشو به صورتم نزدیک کرد ... شیخ به سمتم اومد و...
جیغ کشیدم و از خواب پریدم... نفس هام و ضربان قلبی که توی دهنم بود تند تند و مقطع بود. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم.
توی اتاق دیگه ی خونه ی بهراد بودم. هوا گرگ و میش بود. لباس یاسی تنم بود و مثل بید میلرزیدم شیخ و بهراد هیچ کدوم تو اتاق نبودن... داشتم خفه میشدم.... داشتم از ترس وگریه خفه میشدم... از جا بلند شدم... سرم گیج رفت و دوباره نشستم.
به فضای اتاق نیمه تاریک نگاه کردم.مثل اتاق کار بود. یه تخت یه نفره... کتابخونه ... میز و یه لپ تاپ.... و میز مخصوص نقشه کشی... به همراه چوب لباسی که در کنج اتاق قرار داشت.
اتاق مرتب و شیکی بود وست اتاق به رنگ خاکستری بود.
romangram.com | @romangram_com