#حکم_دل_پارت_62


با داد گفتم: تمومش کن لعنتی...

چشمامو محکم روی هم فشار میدادم...

بهراد با صدایی که رنگ هوس داشت گفت: چیه؟ چی میخوای عزیزم؟؟؟

بهراد بهم نزدیک می شد و من میخواستم همه چیز تموم بشه و بمیرم...

بهراد قربون صدقه ام می رفت و من فکر میکردم حقیرتر از من وجود نداره...

به سقف نگاه کردم... خدایا منو می بینی؟؟؟

بهراد با صدای ارومی گفت: الان تمومش میکنم عزیزم...

با عجز و تمام نیروم که تو صدام ریخته بودم جیغ زدم: خدایـــــــــا کمـــــکــــــــم کـــــــــــن...

و چشمهامو بستم وبلند بلند زار زدم...

از شدت هق هق شونه هام می لرزید و نفس کم میاوردم...

ازم فاصله گرفته بود... حس کردم سبک شدم...با صدای آهسته ای که شنیدم چشمامو باز کردم...

بهراد اروم گفت:

برو توی اتاق...

با ناباوری سرم و بلند کردم... اشکام روی گونه هام میریخت... خواستم صورتش و ببینم که سرش و برگردوند... نمی دونستم چرا... چرا تصمیمش عوض شده بود؟ خشکم زده بود... بهراد سر تکون داد و با لحنی که توش رنگ و بوی غم و ناراحتی و شاید عذاب وجدان بود گفت:

من حیوون نیستم... نمی تونم این طوری بهت دست بزنم...

romangram.com | @romangram_com