#حکم_دل_پارت_61


ولی بی هوا شروع به دویدن کردم... به سمت در ورودی رفتم وبه جون دستگیره افتادم... ولی درقفل بود و از کلید خبری نبود.... نفسمو حبس کردم... با تمام وجود می لرزیدم....

هم از شیخ می ترسیدم و هم از اون ... فقط چند ثانیه برای فکر کردن وقت داشتم... برگشتم به اتاق... اگه می خواستم بدترین شرایط و در نظر بگیرم باید پیش خودم اعتراف می کردم که اونو به شیخ ترجیح می دم... یادم افتاد که از اول هم انتخابم بین بد و بدتر بود... انگار به این که یه عروسک خیمه شب بازی باشم محکوم بودم... نتونستم بی تفاوت باشم... ترسیدم... دیگه نمی خواستم شیخو ببینم... بیشتر از قبل ازش وحشت داشتم... دنبال بهراد رفتم. بازوشو چنگ انداختم و گفتم:

باشه... هر چی تو بخوای... فقط منو برنگردون... بذار این جا باشم... بذار اینجا تحقیر بشم... بذار حداقل تا ابد توی ذهنم بمونه که از اینجا و با یه ایرانی شروع کردم. نمی خوام دست اون مردک وحشی بهم بخوره...

به سمتم برگشت. با دستمال خون روی لبشو پاک کرد... نیم نگاهی بهم کرد که داشتم از ترس می لرزیدم... می دونستم اگه پام به خونه ی شیخ باز شه کارم تمومه... یاد ریش های پرپشت و دهن چرب و چیلی ش که می افتادم حالت تهوع بهم دست می داد... مرگ رو به برگشتن پیش شیخ ترجیح می دادم. آب دهنم و قورت دادم... بهراد دستمالو پایین اورد... با سر به تخت اشاره کرد و گفت:

برو دراز بکش...

نگاهمو از نگاه حریص بهراد گرفتم و به سقف دوختم...

چرا همیشه فکر میکردم خدا توی اسمونه؟!

به هق هق افتاده بودم و دیگه هیچ مقاومت فیزیکی نمی کردم... دیگه از دفاع از خودم خبری نبود...

بهراد به ارومی دستش رو به سمت دکمه های پیراهنش برد...

از گریه نفس کم اورده بود...

دوباره به سمتم هجوم آورد و بهم نزدیک شد...

حلقم از طعم بغض شور بود...

هنوز هق هق میکردم و نفس هام نامنظم بود... نفس های بهراد روی صورتم پخش می شد...

من یخ کرده بودم...

برام لحظات عذاب اوری بود...

romangram.com | @romangram_com