#حکم_دل_پارت_60


منو با دوز و کلک اینجا کشوندن... یه پسری بود که قول کار کردن توی خارج کشورو بهم داد... گفت کارمو درست می کنه و از دوبی منو می بره آمریکا... ولی در عوض منو به پوپک فروخت... پوپکم منو به شیخ فروخت... من این کاره نیستم بهراد... من از اون دخترهایی نیستم که برای پول در اوردن از خودشون مایه می ذارن... من نه ازت پول می خوام نه هیچ چیز دیگه... فقط می خوام که به عنوان یه هموطن... یه ایرانی... به عنوان کسی که زبونمو می فهمی ... ازت خواهش کنم که کمکم کنی... یه بار خریت کردم و به هاتف اعتماد کردم... تو برای من یه هاتف دیگه نباش... بذار برم...

بهراد لیوان نوشیدنیشو روی پاتختی گذاشت. لیوان منم از دست گرفت و کنار لیوان خودش گذاشت. دستشو روی شونه م گذاشت و به سمت عقب هل داد. می خواست مجبورم کنه که دراز بکشم... به دستش چنگ زدم و گفتم:

خواهش می کنم... برای تو دختر کم نیست... می دونم... می دونم که خیلی ها هستن که خودشون می یان سمت تو... چرا منی که خودمم راضی نیستم و ول نمی کنی؟

بهراد که کم کم داشت اختیار کارهاشو از دست می داد چشمهاشو باریک کرد و گفت:

چون هیچ کدوم از اونا چیزی و ندارن که من می خوام... توام از فردا می شی مثل اونا...

توی زندگیم این قدر تحقیر نشده بودم... اشک هام روی گونه هام ریخت... بغضم ترکید. بهراد عصبانی شد و با صدای بلندی گفت:

مگه نگفتی که می خوای با من باشی؟ ... گفتی حق بودن با یه ایرانی و ازت نگیرم. مگه همینو نمی خواستی؟ فکر می کنی من نمی دونستم دختر فراری هستی؟ فکر می کنی تا حالا دختری مثل تو رو ندیدم؟ می دونم برای چی اینجایی... می دونم پوپک می خواست بفروشتت... یادت رفته که می خواستم بخرمت؟ چطور فکر کردی که راضی می شم ولت کنم؟ تو منو با حرفا و کارات بازی دادی... بهت گفته بودم که وای به حالت اگه کلکی توی کارت باشه.

منو محکم به سمت خودش کشید. آرنجمو محکم به سینه ش فشار دادم و به سمت عقب هلش دادم. بیشتر عصبانی شد. چنگی به لباسم زد... با دست پسش زدم... کارمون داشت به دعوا می رسید... دستمو گرفت و پیچوند... وزنش رو روم انداخت... زانومو به سرعت بالا اوردم و مانع از این شدم که بهم بچسبه... یه لحظه دستشو شل کرد تا زانوم و کنار بزنه. سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم. همه ی نیرومو توی زانوم ریختم و به سمت عقب هلش دادم... یه متر به عقب پرت شد... سریع از جا پریدم.. به سمت در دویدم... آخرین لحظه دستشو دور کمرم انداخت و جلومو گرفت... منو به سمت خودش چرخوند. چشم تو چشمش دوختم... از عصبانیت کبود شده بود... نمی دونستم باید به چی قسمش بدم که دست از سرم برداره... به جلوی لباسش چنگ زدم و گفتم:

خواهش می کنم... التماست می کنم... کاری به کارم نداشته باش... تو بهم رحم کن... من اینجا گیر افتادم... دستم به هیچ جا بند نیست... من نمی خوام تا آخر عمرم یه عروسک توی دست این و اون باشم... تو به امشبت فکر می کنی که شرط می بندم توی مستی نمی تونی خیلی ازش لذت ببری... می تونی این شبو با هرکسی داشته باشی... تو یه قرون هم بابت من پول ندادی... همه هم فکر می کنند شیخو توی بازی بردی... همه چیز به نفع تو اِ... ولی من به زندگی کثیفی فکر می کنم که بعد امشب باید تا ابد توش دست و پا بزنم... اینجا نقطه ی شروعشه... جفتمون ایرانی هستیم... به این فکر کن که داری به یه هموطن کمک می کنی...

بهراد داد زد:

برام هموطن و غیر هموطن مهم نیست... تو اگه نگران آینده ت بودی و به فکر زندگی سالم بودی با این کارات خودتو گرفتار نمی کردی. تا یه ساعت پیش داشتی خودتو برام می کشتی... تو اگه این چیزها برات مهم بود بلد نبودی این طوری بازیم بدی... معلوم نیست چند تا تیکه طلا و جواهر از شیخ گرفتی و بعد پیچوندیش... فکر کردی می تونی همین کار و با منم بکنی؟... فکر کردی منم پات طلا و جواهر می ریزم و بعدم ولت می کنم که بری سراغ بعدی؟

دستهامو از هم باز کرد و محکم با دستهاش گرفت... وزن بدنشو رو سینه و شکمم انداخته بود و زانوهاشو رو زانوهام فشار میداد... تقریبا به صلیب کشیده شده بودم و هیچ کاری و هیچ دفاعی ازم برنمیومد...

تند تند نفس میکشید و رگه های هوسو توی چشمهاش می دیدم... روی گونمو بوسید و کمی بعد...به سمتم هجوم برد. با تموم قدرتی که داشتم پسش زدم... صدای فریادش بلند شد. ولم کرد و صورتشو چسبید... دوست داشتم یه چیزی گیر بیارمو توی سرش بکوبم... بعد می تونستم برای همیشه خودمو گم و گور کنم... بهراد از روم بلند شد وصاف ایستاد... صورتش از درد توی هم رفته بود... با نفرت نگاهم کرد و گفت:

برو گمشو... دختره ی عوضی... فردا برت می گردونم تا خود شیخ آدمت کنه...

قلبم توی سینه فرو ریخت... یه لحظه بی اختیار به سمتش رفتم...خواستم التماس کنم که منصرف شه... پشتشو بهم کرد. مردد بودم...

romangram.com | @romangram_com