#حکم_دل_پارت_59


دستمو گرفت و منو به سمت تخت کشوند... سر جام محکم وایستادم و دستمو عقب کشیدم... بهراد خندید و با همون صدای آروم گفت:

بازی در نیار... هرچی بیشتر این کارها رو بکنی من مشتاق تر می شم... مثل یه ساعت پیش که خودت از من مشتاق تر بودی باش. همون جور خواستنی باش... بهت بد نمی گذره...

گفتم: باید با هم حرف بزنیم...

بهراد: الان برای شنیدن هیچ حرفی کنجکاو نیستم... فردا می تونی هر چه قدر خواستی حرف بزنی.

نگاهی به دور و بر اتاقش کردم... همه ی وسایل اتاقش مشکی سفید بود. انگار این اتاقش مخصوص همین کار بود... یه میز کوتاه و گرد توی اتاق بود که روش پر از بطری های نوشیدنی بود. یه طرف دیگه ی اتاق یه سیستم صوتی بود. بهراد روی تخت بزرگ و دو نفره ش نشست و جامش و از روی پاتختی برداشت و سر کشید... پرسید:

چی برات بریزم؟

چیزی نگفتم... می دونستم اگه از این بیشتر بخورم دیگه نمی تونم خودمو جمع کنم. بهراد بلند شد و به سمت میز رفت تا با سلیقه ی خودش برام نوشیدنی بریزه. کنترل رو از روی میز برداشت و یه موزیک لایت گذاشت... انتظارشو داشتم... می دونستم دوست داره همه چیز آروم پیش بره. همین موضوع بهم شانس می داد که بتونم باهاش حرف بزنم. آهسته روی تخت نشستم... اون کنارم نشست و لیوانو دستم داد. دستشو روی شونه م گذاشت و خودشو بهم نزدیک کرد... آهسته گفتم:

بهراد...

سرش و نزدیک گوشم اورد و گفت: جانم...

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

همه ی اون حرفا رو زدم که از خونه ی شیخ بیرون بیام...

بهراد : اممم.... نمیخوام چیزی بشنوم... بوی خوبی میدی...

با صدای خفه ای گفتم:

بهراد من نمیخوام...

سرشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد. تند تند ادامه دادم:

romangram.com | @romangram_com