#حکم_دل_پارت_58
یه بار دیگه نگاهی به سرتاپاش کردم... چشم های قهوه ای قشنگش و به چشمام دوخته بود... نگاهی به چال روی گونه ش و صورت صاف و اصلاح کرده اش کردم... با آن کت شلوار خوش دوخت و هیکل خوبش مثل مانکن ها می موند... ماشین خوب... خونه ی خوب... اون که همه چیز داشت... چرا این قدر کمبود و عقده داشت که دنبال دختری مثل من بیفته... کسی مثل اون که می دونستم خیلی از دخترها برایش می مردند... هرزگی مردهای عرب برام چیز تازه ای نبود... سال ها بود که در موردش می شنیدم... هرزگی پسرهای هموطن خودم و باور نمی کردم... شاید منی که از خونه فرار کرده بود و به خاطر شانس خوبم پام به خونه ی کسی مثل کامبیز باز شده بود پرتوقع شده بودم... توی کشوری که کسی مثل هاتف با دخترهای ایرانی تجارت راه می اندازه حتما کسی هم مثل بهراد به عنوان مشتری وجود داره.
آسانسور متوقف شد... دنبال بهراد از آسانسور بیرون اومدم. جلوی در کاراملی رنگ خونه ی بهراد ایستادم... قلبم توی دهنم بود... یه ساعت پیش با خودم فکر کرده بودم که باید بین بد و بدتر بد و انتخاب کنم... فکر کرده بودن که بودن با بهراد از شب و کنار شیخ صبح کردن بهتره... حالا اصرار داشتم که آدم بده رو راضی کنم که خوب بشه... چطور به تسلیم کردن خودم فکر کرده بودم؟
وارد خونه ی بهراد شدم... خونه ی بزرگ و شیکی داشت نه به زیبایی قصر شیخ ولی... خونه ی بهراد هم عالی بود!
کف خونه رو سرامیک سفید با رگه های خاکستری پوشونده بود. یه طرف سالن مبل ال سفید با چوب قهوه ای سوخته قرار داشت. دیوار پشت مبل ها با کاغذ دیواری مشکی- سفید پوشونده شده بود. یه آباژور شیک سفید رنگ هم کنار مبل بود. یه طرف دیگه ی سالن سینمای خانگی نصف فضا رو گرفته بود... با دیدن خونه ی بهراد موقتا بلایی که قرار بود سرم بیاد و فراموش کردم. خونه ی شیک و مدرنی بود. حیف از این همه زیبایی که شده بود وسیله ی آرامش آدم پستی مثل او...
سرمو پایین انداختم. بهراد دست یخ کرده مو توی دست های داغش گرفت و م و به سمت اتاق ها کشوند... در اتاقی رو برام باز کرد و گفت:
اینجا اتاق تو اِ... تا من حاضر می شم تو ام حاضر شو... راستی...
چشمکی بهم زد و ادامه داد:
من رنگ یاسی دوست دارم...
دیگه داشتم سکته می کردم... هیچ وقت خودم و این قدر به این موضوع نزدیک احساس نکرده بودم... خودم و توی اتاق انداختم و در و پشت سرم بستم. کلید نداشت. دستی به صورتم کشیدم. اتاق به نسبت بزرگی بود. نگاهم از روی میز آرایش به سمت تختخواب دو نفره کشونده شد... احساس کردم فشارم پایین افتاد... روی تخت نشستم. قلبم توی دهنم بود... حالم از اون تخت با روتختی دودی رنگش به هم می خورد... معلوم نبود چند نفر قبل من روی اون تخت نشسته بودند... معلوم نبود چندمین نفری بودم که روی اون تخت نشسته بودم و داشتم گریه می کردم... چند دختر ایرانی دیگه روی اون تخت به آخر خط رسیده بودند؟ چند سالشون بود؟ اسمشون چی بود؟ یه جورایی احساس می کردم اونجا پیشم حضور دارند... حس می کردم صدای التماس ها و گریه هاشون و می شنوم... به خودم اومدم. انگار این من بودم که داشتم به پهنای صورتم اشک می ریختم... دیگه نمی تونستم خودم و کنترل کنم... نمی خواستم از هرچی ایران و ایرانیه متنفر بشم. از این طرف بریده بودم... صورت واقعی آرزوهام و دیده بودم... همه ی امیدم و به حرمت خاکی بسته بودم که ترکش کرده بودم.
به طرف پنجره رفتم. اولین پنجره ی بی حفاظی بود که توی اون چند روز می دیدم... ولی از طبقه ی یازدهم چه راه فراری می تونستم پیدا کنم؟ در کمد و باز کردم. کشو رو کشیدم... نمی دونستم دنبال چی می گشتم... شاید دنبال تیغ... شاید دنبال یه چیزی که از خودم دفاع کنم... کشوی دومو که بیرون کشیدم چشمم به یه سری لباس افتاد... لباس خواب رویی بنفش یاسی بود... یه لحظه سرم گیج رفت... پس منظورش همین بود... لباسو بیرون کشیدم و نگاهش کردم... واقعا انتظار داشت همچین چیزی رو بپوشم؟ پوزخندی به برداشت خودم زدم... خیلی بیشتر از اینا ازم انتظار داشت... باید چی کار می کردم؟ باید می پوشیدمش؟ اگه می اومد تو و می دید لباسمو عوض نکردم عصبانی نمی شد؟ اگه لباسو تنم می دید که دیگه به حرفام گوش نمی کرد...
لباسو روی تخت انداختم و به سمت میز آرایش رفتم... ست لوازم آرایش روی میز هم کامل بود... من برایش اولی نبودم.. اگه یه مقدار انسانیت داشت شاید به حرفم گوش می کرد... چشمم به گردنبند زمرد افتاد... با عصبانیت از گردنم بازش کردم... آرایش صورتمو پاک کردم... یه آرایش بنفش ملایم کردم و لباس بنفش یاسی رو تنم کردم... کفش هامو در اوردم و از توی کمد یه صندل بنفش یاسی با پاشنه ی بلند برداشتم و پام کردم... گیره رو از موهام باز کردم و موهام و باز دورم ریختم... چه خوب که همه ی کمد های شهر فکر همه چیز و میکردن و ست کردن اصلا کار سختی نبود... با کامبیز چقدر میدون ولیعصر و پایین بالا کردم تا یه کتونی زرشکی و با کیف زرشکی ست کنم!!!
احساس می کردم قلبم توی دهنمه... قدم بعدی چی بود؟ اون می اومد سراغم یا من باید می رفتم پیشش؟ می ترسیدم اگه صبر کنم که اون بیاد خیلی از خود بی خود شده باشه... نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم... در اتاق رو به روم باز بود... چراغ ها خاموش بود و اتاق فقط با نور کم چراغ خواب روی پاتختی روشن می شد. بهراد کتشو دراورده بود و روی تخت دراز کشیده بود... دعا کردم اون قدر مست باشه که همون طوری خوابش ببره... یه لحظه امیدوار شدم... فکر کردم شاید واقعا خواب باشه... خواستم راهمو کج کنم و به سمت اتاقم برم که صداشو از پشتم شنیدم:
بیا اینجا ببینمت عروسک...
قلبم توی سینه فرو ریخت... به سمتش چرخیدم... از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد... گره کراواتشو شل کرد... وسط اتاق وایستاد... یه دستشو توی جیب شلوارش کرد و با دست دیگه ش بهم اشاره کرد که پیشش برم. دوباره یه نفس عمیق کشیدم... داشتم از اضطراب قبضه روح می شدم. با پاهای لرزون وارد اتاق شدم... به سمت هم اومدیم... سرمو پایین انداختم... با دست راستش موهامو از توی صورتم کنار زد... بهم نزدیک شد... دست چپشو از توی جیبش در اورد و روی کمرم گذاشت... با صدایی آروم گفت:
عالی شدی... بهت می یاد...
romangram.com | @romangram_com