#حکم_دل_پارت_57


نمی دونستم باید چطور شروع کنم... نفس عمیقی کشیدم... رو بهش کردم و گفتم:

چندمین بارت بود که می خواستی خرید کنی؟ می دونی ما رو با چه وضعی اوردن اینجا؟ می دونی باهامون چی کار کردن؟

بهراد سرش و برگردوند... با بی خیالی گفت:

برام مهم نیست... گفتی می خوای با من باشی... یادت که نرفته! قرار بود کلکی هم توی کار نباشه. حالا چرا سر درد و دلت باز شده؟ چی می خوای؟ مگه خودت همینو نمی خواستی؟ تو اگه از من بیشتر نخوای کمتر نمی خوای... اگه فکر کردی می تونی حرفو بکشونی این سمت و من و تلکه کنی کور خوندی... شیخ دوست داره پولی و که مفت دراورده رو بریزه پای دخترهایی مثل تو... من با جون کندن به اینجا رسیدم... آدمایی مثل تو رو هم خوب می شناسم... برای همین فکر نکن می تونی مخ منو بزنی... امشب و می خواستی با من باشی... قبول کردم و داریم می ریم سمت خونه ی من... از فردا هم می ری اونجایی که لایقته...

قلبم توی سینه فرو ریخت... می دونستم اونم یه آدم مریضه مثل شیخ... آهسته گفتم:

من چشمم دنبال پول و طلا جواهرات نیست.

بهراد پوزخند زد و گفت:

توی خونه ی شیخ خواستنی تر بودی... شاید باید از شیخ می خواستم که همون جا یه اتاق بهمون بده... صبحم می سپردمت دست خودش.

یه لحظه از عصبانیت آتیش گرفتم... دوست داشتم با مشت و لگد به جونش بیفتم... ولی بعد... انگار تازه فهمیدم چه قدر با این حرفش تحقیرم کرده بود... حس کردم خورد شدم... توی زندگیم این قدر تحقیر نشده بودم... بغض کردم... دوست داشتم خودمو یه جا گم و گور کنم... دوست داشتم سرمو بذارم و بمیرم... لعنت به من که توی حموم شک و تردید به دلم راه داده بودم...

نمی دونستم باید چطور پسری که تنها راه نفوذ بهش وسوسه کردنش بود و راضی می کردم که بهم دست نزنه... چطور باید راضیش می کردم که کمکم کنه؟

ماشین و گوشه ی خیابون کشید... بهراد با لحنی آمرانه بهم گفت:

پیاده شو...

رسیده بودیم... از ماشین پیاده شدیم... بهراد سوئیچو برای دربون جوانی که لباس فرم به تن داشت انداخت... به من اشاره کرد که بهش نزدیک بشم... یه لحظه به ذهنم رسید که پا به فرار بذارم... ولی ترسیدم... از اون شهر می ترسیدم... می ترسیدم اگه فرار کنم گیر آدمایی بدتر از بهراد بیفتم... اگه بهراد که هم زبون و هموطنم بود منو نمی فهمید و کمکم نمی کرد چه امیدی می تونستم به بقیه داشته باشم...

دستمو دور بازوش حلقه کردم... نگاهی به برجی که رو به روم بود کردم... نمای شیشه ای داشت و به رنگ خاکستری بود. خدا می دونست که چه قدر خودموتوی این موقعیت تصور کرده بودم... فقط خدا می دونست که چه قدر رویای پا گذاشتن توی همچین جایی رو داشتم... ولی حالا داشتم با پاهایی لرزون و قلبی که فکر می کردم هرلحظه ممکنه از سینه م بیرون بجهه به سمت رویای پوچم می رفتم... شونه به شونه ی مردی که هر لحظه ترسم ازش بیشتر می شد.. مردی که می ترسیدم تا چند ساعت دیگه منو از کشورم و هموطن هام برای همیشه متنفر کنه.

وارد لابی شدیم... نگهبان های خوش پوش با لباس های فرم خاکستری همه جا دیده می شدند. سنگ سفید و براق زیر پام مثل آینه بود... حتی احساس می کردم می تونم برق گلسرم و از توی سنگ ببینم. وارد آسانسور شدیم... بهراد دکمه ی طبقه ی یازده رو زد. دستش و دور کمرم انداخت و بینیش و توی موهام فرو کرد... آرزو کردم که ای کاش توی آسانسور تنها نبودیم. بهراد نوک بینیش و به شقیقه م کشید... خدایا چطور باید به او حالی می کردم که من اینجا گیر افتادم و او تنها امیدمه.

romangram.com | @romangram_com