#حکم_دل_پارت_56


سرم و آهسته به سمتش چرخوندم... از خوشحالی نمی دونستم باید چی کار کنم... از جام بلند شدم... دستمو دور بازوی بهراد حلقه کردم و دنبالش به سمت در رفتم... لحظه ی آخر چرخیدم و به شیخ نگاه کردم... دوست داشتم بهش پوزخند بزنم... خواستم به خاطر کاری که سر میز ناهار باهام کرده بود جلوی مهمونا تحقیرش کنم... یه لحظه به فکرم رسید گردنبند زمرد رو پاره کنم و جلوی پاش بندازم...

نه! نباید بیشتر از این بازیش می دادم... می ترسیدم جلوی رفتنمونو بگیره... می دونستم بهراد اولین و آخرین ناجی من توی قصر شیخه. برای همین خودم و کنترل کردم... سعی کردم خودمو راضی کنم که رفتنم به اندازه ی کافی شیخو تحقیر می کنه. شیخ بلند شد و به سمتمون اومد... قلبم توی سینه فرو ریخت.. این دم آخری چیکارمون داشت؟ سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم... دوست نداشتم حالا که فقط دو قدم تا آزادی فاصله داشتم ناامید شم... هزار تا اما و اگر اومد توی ذهنم... بعید می دونستم شیخ برای بدرقه ی ما اومده باشه. شیخ کنار بهراد ایستاد و چیزی به زبون عربی بهش گفت. بهراد پوزخندی زد و جواب نداد. نمی دونستم جریان چیه. بهراد بازومو کشید و از قصر بیرون اومدیم. هوای بیرون که به صورتم خورد حالم بهتر شد... حس بهتری داشتم... برای اولین بار توی اون شهر یه نفس راحت کشیدم... دنبال بهراد به سمت باغ رفتیم. یکی از خدمتکارها ماشین بهراد که یه شورلت کوروت قرمز بود رو اورد و سوئیچو دست بهراد داد. با دیدن ماشین یادم افتاد که بهراد کیه... یکی مثل همون عربا... مثل شیخ... ولی از نوع ایرانی!...

بهراد لبخندی بهم زد... چشماش برق می زد... می تونستم از توی صورتش بخونم که چه قدر مشتاق با من بودنه... نفس عمیقی کشیدم... دوباره ترس برم داشت... حالا باید بهرادو چطور راضی می کردم؟

بهراد در ماشینو برام باز کرد... سوار شدم... عجب ماشینی بود! بی نظیر بود... چه طراحی داخلی قشنگی داشت... داشتم به چی فکر می کردم؟ تا چند ساعت دیگه گیر بهراد می افتادم... شیخ منو به خاطر بازی مسخره ش ول کرده بود... بهرادی که از اولین روزی که همدیگه رو دیده بودیم من و به خاطر بدنم می خواست به چه قیمتی حاضر می شد ولم کنه؟ به جای این که نقشه بکشم داشتم به ماشین بهراد فکر می کردم...

بهراد با سرعت کمی رانندگی می کرد... از کوچه های عریض که خیلی قشنگ گلکاری شده بودند رد می شدیم... نگاهم و به در و دیوار خونه های ویلایی و شیک و درخت های زیبا دوخته بودم... بعد چند روز اضطراب و ترس اولین بار بود که این شهر رو می دیدم... یه لحظه تو فکر گذشته فرو رفتم... یاد رویاها و آرزوهام افتادم... چه قدر دلم می خواست که توی یه کشور آزاد سوار همچین ماشینی بشم و کنار همچین پسر خوش تیپ و جذابی بشینم... باورم نمی شد رویاهام این طور تعبیر شده بود... رویاهام به حقیقت پیوسته بود... ولی چه حقیقتی... فکر نمی کردم قیمت این ماشین... این کشور... این پسر به مزایده گذاشتن من باشه... دیگه هیچ علاقه و عشقی به رویاهام و حقیقت تلخی که آماده بود تا زندگیم و تباه کنه نداشتم... به جای آینده، گذشته برام عزیز شده بود... زیر پل خوابیدن شرف داشت به این زندگی... خجالت می کشیدم به زندگی راحتی که کامبیز برام ساخته بود فکر کنم... دیگه حتی خجالت می کشیدم توی ذهنم یادی از اون بکنم...

یاد شب های تعطیل که مدرسه نداشتم افتادم... با کامبیز بیرون می رفتیم... عین باباهای مهربون هرچی که فکر می کرد دوست دارم برام می خرید. نگاهش... کارهایش... حرفاش... همه پر از عشق و محبت بود... انگار با نگاهش نوازشم می کرد... با کارهاش نشونم می داد که قلبش و بهم داده... هر خنده م لبخند روی لبش می اورد... دلم از این می سوخت که می دونستم چه قدر دوستم داره... پیش خودم قبول کرده بودم که شاید دیگه هیچکس من و توی دنیا این طور نخواد... با این حال ترکش کردم... نه... انگار جایی وایستاده بودم که حقم بود... اشک توی چشمام جمع شد...

نگاهی به اطرافم کردم... وسط یه اتوبان با آسفالت تمیز و سیاه بودم... اتوبان خلوتی بود. ماشین های اطرافم همه مدل بالا بودند... چشمم به برج هایی افتاد که توی معماری شاهکار بودند... چه قدر دلم می خواست این برج ها رو از نزدیک ببینم... چه شب هایی به امید زندگی توی این محیط چشم رو هم نذاشته بودم... حالا که آرزوم براورده شده بود توی گذشته سیر می کردم... دلم هوای خونه مون و کرده بود... با همه ی زور و اجبارها... با همه ی قانون های آزاردهنده ش... آرزوهام همیشه زمانی براورده می شد که نباید...

بهراد آروم رانندگی می کرد... انگار دوست داشت از این مسیر لذت ببره... فهمیدم دوست نداره که کارو سریع تموم کنه... بهراد که دید دارم نگاهش می کنم گفت:

خیلی خوب می رقصی... کار امروزت با دیشب قابل مقایسه نبود... انگار هر شب بهتر از شب قبل می شی... یا شایدم چون امشب داشتی برای من می رقصیدی این طور فکر می کنم؟

خندید و نگاهم کرد... با تعجب گفت:

چیه؟ چرا ناراحتی؟

شونه م و بالا انداختم و گفتم:

دیشب می ترسیدم... می خواستم یه راه فرار پیدا کنم... امشب تنها راه فرارم همون رقص بود...

بهراد پشت چراغ قرمز متوقف شد... به سمتم چرخید و گفت:

یه بارم بهت گفتم... وای به حالت اگه کلکی توی کارت باشه...

romangram.com | @romangram_com