#حکم_دل_پارت_55


تا یه ساعت دیگه می ریم.

پوزخندی زدم... نیم نگاهی بهش کردم و گفتم:

مطمئن نیستم که اون موقع خسته نباشم... این مهمونی داره انرژیمو می گیره.

بهراد دوباره روی مبل نشست. با سر انگشتام بازوش رو نوازش کردم... بهراد دستی به صورتش کشید... روی پیشونیش عرق نشسته بود. آهسته گفت:

می شه بس کنی؟

ابروهامو بالا بردم... چشمامو خمار کردم و گفتم:

نه... نمی تونم بیشتر از این برای تو صبر کنم...

بهراد دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:

منو بگو که فکر می کردم فقط صبر خودم داره سر می یاد...

آهسته گفتم:

نه عزیزم...

دست نوازشی به صورتش کشیدم و گفتم:

از اول مهمونی چشمم به اینه که ببینم کی دستمو می گیری و از اینجا می بری...

بهراد یه لحظه با شک و تردید نگاهی به دور و برش انداخت... توی دلم دعا می کردم که از اون جمع دل بکنه... بالاخره نفس عمیقی کشید و گفت:

پاشو بریم...

romangram.com | @romangram_com