#حکم_دل_پارت_54
باید بین بد و بدتر بد رو انتخاب می کردم... تنها چیزی که بهم امید می داد همون پسری بود که نگاه سنگینشو روی بدنم احساس می کردم... من به کجا رسیده بودم؟ یعنی این من بودم که به اینجا رسیده بودم؟ به این که پسری رو وسوسه کنم که منو فقط برای یه شب می خواست... امیدمو بسته بودم به کسی که دلم گواهی می داد بویی از انسانیت نبرده... چه قدر سقوط کرده بودم... تمام آرزو و امیدم توی پسری که کنارش نشسته بودم خلاصه شده بود... یه پسر حریص و ... دوست داشتم کسی رو پیدا کنم و توی ذهنم محکومش کنم... نفرینش کنم... ولی هر چه قدر بیشتر توی ذهنم به این موضوع فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که خود احمقم باعث و بانی بدبختیام بودم...
نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم خودمو آروم کنم... نمی خواستم به این موضوع فکر کنم که ممکنه از چاله در بیام و توی چاه بیفتم... مرتب خودم و با جمله ی (( چاره ای ندارم )) راضی می کردم. سرم و به گوش بهراد نزدیک کردم و گفتم:
کی منو می بری؟
خندید و با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
عجله داری؟
یه خنده ی پر از ناز و عشوه تحویلش دادم... از گوشه ی چشمم شیخو دیدم که دستشو مشت کرده بود و با چشم هایی که گشاد شده بود به ما زل زده بود... نمی دونستم باید چطور به بهراد حالی کنم که باید زودتر بریم. آهسته بهش گفتم:
بیا زودتر بریم... می ترسم شیخ پشیمون بشه... فکر نکن به همین راحتی ها ازم دست می کشه.
بهراد با خونسردی پا روی پا انداخت. خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و گفت:
خودشو جلوی مهمونا بی آبرو نمی کنه... معامله رو باخته... جلوی همه با هم شرط بستیم...
اَه! انگار این پسره ی بی خیال و خونسرد تصمیم نداشت به این زودی ها از جاش بلند شه. آب دهنم
و قورت دادم... نفس عمیقی کشیدم... یادم افتاد که چطور راضیش کرده بود به خاطرم بازی کنه... انگار رگ خوابش همین بود. ده دقیقه صبر کردم... وقتی تو نخ مهمونی رفت و یه کم از حال و هوای حرفام بیرون اومد نقشه م و پیاده کردم...
دستمو دور گردنش انداختم... یه لبخند مخصوص به صورت بهراد زدم که لبامو برجسته تر از حالت عادی نشون می داد... دستمو با ملایمت روی موهاش کشیدم. تابی به موهام دادم و موهامو یه طرف ریختم... بهراد نگاه خیره ای به گردنم کرد... دستمو روی شونه و بازوهاش لغزوندم.... سرشو بالاتر اورد و به چشمام نگاه کرد... حالت خماری به چشمام دادم و دو بار برایش مژه زدم... لبخندمو عمیق تر کردم. دوباره داشتم ضربان روی شقیقه شو می دیدم... صورتشو نزدیک صورتم اورد... صورتمو جلو اوردم... بهش نزدیک شدم و.... سرمو آهسته عقب کشیدم... خندید و آهسته گفت:
داری بازیم می دی.
با شیطنت برایش ابرو بالا انداختم و یه دونه از همون خنده هام که نفسشو بند می اورد تحویلش دادم. دستمو از روی بازوش به سمت شونه ش حرکت دادم... یه بار دیگه با ملایمت نوک انگشتام روی موهاش کشیدم... نفس عمیقی کشید. یه دفعه از جاش بلند شد و ازم دور شد... یکی مثل اون از چی می ترسید؟ با این جمع تعارف داشت؟ می ترسید بهش بگن ندید بدید؟ می ترسید همه فکر کنند که نتونسته جلوی خودشو بگیره؟ مگه آدم های حیون صفتی مثل اینا که توی لجن فرو رفته بودن به این چیزها اهمیتی می دادن؟
هنوز روی دسته ی مبل نشسته بودم. پامو با ژست خاصی روی اون پام انداختم طوری که از چاک پیراهنم یکی از ساق پاهام بیرون بیفته و سفیدی پوستمو به رخ بکشم. وقتی از پله ها پایین می اومدم به پوشیده بودن لباس فکر می کردم و الان به این موضوع فکر می کردم که ای کاش یه کم چاک لباسم بازتر بود... دستمو بالای مبل گذاشتم. از گوشه ی چشمم دیده بودم که بهراد رفته بود تا برای خودش نوشیدنی بریزه. نمی دونم با اون همه نوشیدنی که تا اون لحظه خورده بود چطور هنوز سرپا بود.... دست دیگه مو گذاشتم روی پام... آروم به گردنم تابی دادم و موهام و ریختم روی کمرم و به سمت بهراد چرخیدم... نفسمو توی سینه م حبس کردم... بینیم باریک کردم و با لبای برجسته م لبخندی تحویل بهراد دادم که کنار بار ایستاده بود... سرمو آهسته برگردوندم... شیخ تقریبا رو به روم نشسته بود. می دونستم همه ی کارهامو زیر نظر داره. می ترسیدم نگاهش کنم. حتما داشت از عصبانیت منفجر می شد. دست کسی رو روی شونه م احساس کردم. بوی عطر بهراد توی مشامم پیچید... خودش بود... نگاهش نکردم... شونه مو نوازش کرد... بازم نگاهش نکردم... سرمو آهسته به عقب تاب دادم... صدای آهسته شو در گوشم شنیدم:
romangram.com | @romangram_com