#حکم_دل_پارت_53


می گه که ما مردونه دست دادیم... می گه ما با هم قرار داشتیم.

بهراد سرشو چرخوند. با التماس نگاهش کردم. دوباره سرشو به سمت شیخ چرخوند. شیخ هم از جاش بلند شد. دستشو توی هوا تکون داد و چیزی گفت... نگاه همه ی مهمونا به شیخ بود. احساس می کردم ضربان قلبم هر لحظه بالاتر می ره. زهیره گفت:

شیخ می گه شما دو تا با هم دست به یکی کردید...

به شیخ نگاه کردم... نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم... نمی دونستم باید چطور نگاهش کنم... با التماس؟ با غرور؟...

بهراد با دست به مهمونا اشاره کرد و با خنده چیزی گفت... زهیره برام ترجمه کرد:

می گه می خوای خودتو این طوری به مهمونات نشون بدی؟ همه شاهدن که معامله کردیم.

دستامو مشت کردم... قبلم محکم توی سینه ام می زد. بهراد دوباره سرشو به سمت من چرخوند. دو سه نفر از مهمونا چیزی گفتند و سر تکون دادند. زهیره رو به من کرد و گفت:

مهمونا دارن طرف اونو می گیرن.

نفس راحتی کشیدم... احساس کردم قلبم تا حدودی آروم گرفت. حتما این مهمونا برای شیخ مهم بودند که می خواست منو نشونشون بده... یعنی امکانش بود که جلوی اونا زیر قول و قرار مردونه ش بزنه؟

بهراد به سمتم اومد. شیخ بی اختیار گامی به سمت من برداشت. بهراد نگاهی به اون کرد و پوزخند زد... کنار من ایستاد و دستشو دور کمرم انداخت... نفس راحتی کشیدم... خدایا مرسی... مرسی که یه بار دیگه دستمو گرفتی... مرسی که جواب دعاهامو دادی.

شیخ دستی به ریشش کشید... نگاهش از بالا تا پایین بدنم سر خورد... از چاک لباسم به پاهام نگاه کرد...نگاهش روی صروتم و چشمهام ثابت موند. با حسرت نگاهم می کرد... رومو ازش برگردوندم... من دیگه مال اون نبودم. دستمو دور بازوی بهراد حلقه کردم... ای کاش زودتر منو از این جا می برد... دیگه نمی تونستم شیخ و مهموناشو تحمل کنم. لبخندی به بهراد زدم. صورتشو بهم نزدیک کرد... از کار خودش راضی بود... نگاهی به صورت جذابش کردم... خدا دوباره اونو برام فرستاده بود.

بهراد روی یکی از مبل ها نشست و کتشو مرتب کرد. من دنبالش راه افتادم و روی دسته ی مبل نشستم... شیخ رو دیدم که در گوش یکی از خدمتکارها چیزی می گفت... قلبم توی سینه فرو ریخت... می ترسیدم شیخ برام نقشه داشته باشه. بعید می دونستم که به این زودی ها میدونو خالی کنه. حرف های زهیره توی گوشم بود... گفته بود شیخ از چیزی که دوست داره دست نمیکشه... شده باشه اون چیزو از بین ببره اما نمیذاره کسی به مالش دست بزنه...

اضطراب پیدا کردم... نگاهی به بهراد کردم. با یکی از مهمونا عربی حرف می زد و می خندید... انگار هنوز همه توی جو بازی و باختن شیخ بودند... بهرادم از کاری که کرده بود راضی به نظر می رسید. انگار بدش نمی اومد چند ساعتی اونجا بمونه و خودی نشون بده.

بهراد چرخید و نگاهی به صورت و اندامم کرد... لیوانی که دستش بود و سر کشید... دستش و دور کمرم انداخت و منو به خودش نزدیک تر کرد... یه لحظه از ذهنم گذشت که اونم یکیه مثل شیخ... شاید حریص تر... شاید بدتر... کسی که شاید راهی رو شروع کرده که شیخ تا تهش رفته... فکرهای مختلفی از ذهنم می گذشت... تردید به جونم افتاده بود... دلم از این می سوخت که فقط باید به شانس تکیه می کردم... هیچ جای کار حق انتخاب نداشتم...

چاره ای نداشتم... راه فراری جز اون نداشتم. وقتی یاد کارهایی می افتادم که شیخ سر ناهار با من کرده بود حالت تهوع پیدا می کردم... یاد دهن و دست های چربش افتادم... یاد صدای جیغ و التماس های اون دختر کم سن و سال افتادم که دیگه هم ازش خبری نبود. نمی تونستم... حتی نمی تونستم برای یه ساعت دیگه هم اونجا بمونم... تحمل بازی با شیخو نداشتم... یه نگاه به صورت جذاب بهراد کردم... بوی عطر خوبی می داد... چه قدر توی نگاه اول خواستنی و جذاب به نظر می رسید...

romangram.com | @romangram_com