#حکم_دل_پارت_52
نفس نفس میزدم.
خدایا کمکم کن...
بهراد دستهاشو کمی پیچ و تاب داد... و حس کردم انگشت اشاره و شصتش و به داخل کتش برد... نفهمیدم چرا ولی تند دستشو رو کرد داشتم به صورت عرق کرده اش نگاه میکردم! هیاهوی جمع باعث شد به دست رو شده نگاه کنم... ماتم برد . چهار آس و روی میز گذاشت... تک دل رو بود وبه ترتیب تک خشت و تک پیک و تک خاج!
بالبخند پیروزمندانه ای به من خیره شد و من یک لحظه حس کردم در این چند روز فقط در این لحظه احساس ارامش کردم... داشتم به چیزی چنگ میزدم که شاید شرف داشت به یه عرب... حداقل به سمت یه هموطن دست دراز کرده بود.
============
شیخ از عصبانیت سرخ شده بود. صدای نفس های بلندش رو می شنیدم. با دستایی که از عصبانیت می لرزید کارتا رو روی میز به هم ریخت. با صدای بلند و از ته حلق چیزی گفت.
به بهراد نگاه کردم. ابروهاشو بالا داد و به زبون عربی جواب شیخ رو داد. نمی فهمیدم در مورد چی حرف می زنند. کار سختی نبود که حدس بزنم شیخ ناراضیه. قلبم توی سینه فرو ریخت. اگه شیخ منو به بهراد نمی داد چی می شد؟ اگه مهمونی تموم می شد و بهراد بدون من از اینجا می رفت بدبخت می شدم. با اون دلبری هایی که برای بهراد کرده بودم کلک خودمو کنده بودم... می دونستم احتمالش هست که شیخ عصبانی بشه و قضیه ی بازی رو فراموش کنه... فکر نمی کردم اون قدرها احمق باشه که یه بار دیگه همچین فرصتی بهم بده... یه بار فرصت بازی به بهراد داده بود و در عوض منو از دست داده بود.
نگاهی به صورت بهراد کردم... مطمئن نبودم اون بدتره یا شیخ ولی به این که هم وطنیم تکیه کرده بودم... حداقلش این بود که زبون همو می فهمیدیم...... پوپک گفته بود که شیخ مشتری دائمیشه ولی بهراد نه... همه ی امیدم به این حرف بود.
بهراد لبخندی زد ولی چشماش سرد بود... دوباره چیزی به عربی گفت... بی اختیار نگاهم روی زهیره چرخید... با نگرانی شیخو نگاه می کرد. بدون این که به شیخ توجهی کنم به سمت زهیره رفتم. کنارش وایستادم و گفتم:
چی شده؟ چی می گن؟ مگه این پسر ایرانیه نبرد؟
زهیره آهسته گفت:
بهت گفتم که شیخ از چیزی که دوست داره دست نمی کشه.
احساس کردم قلبم توی دهنمه. لبخند روی لب بهراد خشک شد... دست هاشو روی میز گذاشت و بلند شد. کمی به سمت شیخ خم شد و چیزی گفت. چنگی به بازوی زهیره زدم و گفتم:
چی می گه؟... به منم بگو...
احساس می کردم قلبم الان از سینه ام میپره بیرون... ترسیده بودم... دیگه دستم به جایی بند نبود... زهیره که نمی تونست از شیخ چشم برداره گفت:
romangram.com | @romangram_com