#حکم_دل_پارت_51


شیخ هم لبخندی زد و تری کایند( سه شاه) و رو کرد و بهراد ماتش برد.

شیخ با لبخند موفقی نگاهش میکرد.

بازی هیجان بیشتری گرفته بود. نمیدونم چقدر روی پاهام ایستاده بودم. کفش های پاشنه هفت سانتی مشکیم... راحت بودند!

بهراد به نظر عصبی میومد... خدا خدا میکردم اون برنده بشه... نذرمیکردم... اره ... پشت سر خریدارم ایستاده بودمو نذر میکردم که بهراد یه ایرانی برنده بشه ...!

دست اخر بود.

شیخ 4 تا دل داشت از دو تا شیش دل دستش بود... میتونست 4 کایند و بیاره ... و بازی تموم بشه.

بهراد به من نگاه کرد. تو چشماش حسرت و افسوس ومیخوندم.

انگشت هامو روی سینه ام گذاشت.

عدد سه رو نشون دادم.

بهراد به من خیره شد. نفهمید حرکتم یعنی چی... دوباره تکرار ش کردم.

سه ...

بهراد پلکهاشو اروم بست و باز کرد.

انگشتهامو روی سمت چپ قفسه ی سینه ام گذاشتم...

نفهمید منظورم دل هست... دوباره با انگشت هام یه قلب روی سینه ام ساختم... همه حواسشون به دست بهراد بود.

بهراد بعد از مکثی دستی به پیشونیش کشید... قطره ی عرقشو دیدم که از سمت شقیقه اش پایین اومد.

romangram.com | @romangram_com