#حکم_دل_پارت_50
زهیره گفت: پرسید شرط بازی سر چیه....
گفتم: خوب؟
زهیره: برنده ی بازی امشب با توه... شرط سر توه ...
میخ و مات به زهیره خیره شدم... دهنم باز مونده بود. نگاه بهراد و به خودم حس کردم.... باور نمیکردم یعنی میخواست با من باشه؟
یعنی بخاطر من این بازی و شروع کرده بود؟
یعنی باید دعا میکردم تا اون بازی و ببره... حالا سرمن شرط هم می بستن؟اول پول بود و حالا چهار تاکارت مسخره؟؟؟
سرم به دوران افتاده بود. دهنم خشک شده بود... تیره ی کمرم خیس بود.یه روز منو میفروختن... یه روز روی من شرط می بستن... روز بعد چقدرحقیرم میکردن؟ دیگه چی ازم میموند... ولی خودم بهش گفتم یه جوری منو با خودت ببر... پس نمیتونست گله گزاری کنم...
حالا فهمیدم معامله سرچیه.... حالا فهمیدم... که منو شرط میذارن و منو معامله میکنن... منو میفروشن... منو میخرن... منو کرایه میدن ...
کارم به کجا رسیده بود...
دست اول و بهراد برد... از فکر کردن بیرون اومدم. از اینکه اینقدر جنس حقیری بودم... از اینکه کم کم داشت باورم میشد یه جنسم... فقط یه جنس... از اینکه هیچ حقی نداشتم... از اینکه ادم نبودم... از باور همه ی اینا خسته بودم. مغزم داشت میترکید.
دیلر کارت پخش کرد.
یه عده دور بهراد ایستاده بودند ویه عده دور شیخ...
به سمت میز رفتم.... پشت بهراد ایستادم.... من طرف اون بودم.... با همه ی جنس بودنم طرف اون بودم!
شیخ با چشم وابرو بهم اخم کرد. ناچارا میز و دور زدم و پشت اون ایستادم. جلوی چشم بهراد.... بهراد به صورتم نگاه کرد.
لبخندی زد و کارتهاشو رو کرد.
romangram.com | @romangram_com