#حکم_دل_پارت_6
صدای هق هق دخترا تو حموم میومد.
دوباره به اطرافم نگاه کردم.
با دیدن کمد با امیدواری به سمتش رفتم اما جز انواع و اقسام نوشیدنی چیز دیگه ای دستگیرم نشد.
با حالت نزاری که داشتم موهامو محکم کشیدم.... دوباره لبه ی تخت نشستم.
روسریمو اروم ازسرم دراوردم. پروانه و بیتا که از همون لحظه ی اول تو کامیون نشستن دراوردن... دستمو به دگمه های مانتوم بردم. تک تک بازشون میکردم و قطره های اشکم رو پاک میکردم.
شادی با حرص گفت: تو نه کتی... تو رو خدا تو نه...
دست بردم و کلیپسم و باز کردم...
شادی دستهامو گرفت.
جلوم زانو زد و گفت: کتی ... ما میتونیم در ریم... نه؟ کتی تو رو خدا کوتاه نیا... تو کوتاه بیای یعنی همه چی تموم...
با هق هق و زار زار سرشو رو زانوهام گذاشت. موهای بلوندمو رها کردم... دگمه های مانتومو تا اخر باز کردم.... اروم از تنم درش اوردم... مثل یه بچه که از مادر دورش میکنن ... با بغض نگاهش میکردم... باید دوش میگرفتم...
شادی هر لحظه هق هقش شدید تر میشد.
داشتم از بغض خفه میشدم..... با صدای جیغی که از توی حموم اومد راست ایستادم. شادی از جا پرید....
صدای جیغ و گریه و زاری هر لحظه بلند تر میشد.
در حموم باز شد.
بیتا حوله ای پوشیده بود که سر تا پاش خون خالی بود و با گریه گفت: کتی.. ... پروانـــــــــــــه...
romangram.com | @romangram_com