#حکم_دل_پارت_5
پروانه هم با گریه داشت لباس ها رو زیر و رو میکرد. بیتا و سحر هم کز کرده بودند.
وقتی سوار لنج شدیم تا قاچاقی به رویاهامون برسیم به تنها چیزی که فکر نمی کردیم این بود که ...
پیشنهاد کار تو یه رستوران... یا کافی شاپ... بی خرج و مخارج... بی پاسپورت و گذرنامه.... بدون ویزا و هر کوفت دیگه وسوسه کننده بود.
حالا میفهمم چرا هاتف ازمون پول خارج شدن از مرز هم نگرفت... حالا میفهمم که فقط واسه ی معامله اینجاییم....
دستمو روی پهلوم فشار دادم و روی تخت نشستم.
از نرمی فرو رفتم... یه لحظه حس تهوع بهم دست داد و راست ایستادم...
صدای بلند پوپک از اونطرف در، دراومد که گفت: زود بجنبین هرزه ها...
دلم میخواست جیغ بکشم... پروانه وارد حموم شد.
مات شدم... صداش کردم... بدون هیچ حرفی گفت: دیگه کار از کار گذشته... مگه تو ایران چه کار میکردم که حالا نگران این باشم که چهار تا عرب دورم باشن.. نون همونه کاهدونم همونه... اب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب......
و لباس هاشو دراورد و رفت زیر دوش... به دقیقه نکشید که بیتا وسحر هم رفتند.
من و شادی مات و مبهوت بهم زل زده بودیم...
تنم میخارید... سه روز تو یه لنج پر از جلبک و خزه گرفته و نمور... اما حاضر نبودم برم دوش بگیرم...
هنوز ایستاده بودم وسعی داشتم حجم افکارمو منظم کنم تا ببینم چه خاکی باید به سرم بریزم...
تو اتاق راه میرفتم واطرافمو زیر نظر گرفته بودم برای پیدا کردن یه راه فرار... دریچه ی کولر... دستشویی و حمومی که هیچ پنجره ای نداشت.
تنها پنجره ی اتاق هم که پر از حفاظ بود.
romangram.com | @romangram_com